چشمهای مشکی ، خمار و کشیده ای که در اوج اعصبانیت و خستگی
چشمهای مشکی ، خمار و کشیده ای که در اوج اعصبانیت و خستگی زهرش را به قلب بی جنبه ام میزند تا بیشتر از قبل جنب و جوش پی در پی اش را آغاز کند ، پوست تنش برنزه و عسلی شیرین ، آن بدن همچون گل و عطری دارد مست کننده که مرا نسخ بدنش میکند لبهایش سرخ و غنچه که میخوام بر روی آن جان بدهم و بوسه باران بشوم ، بوسیدنش قطعا میتواند جز نیازهایی برای روح و روان باشد همچون ماه که نه ، تو گر خود ماهی ، ماه ام در مقابل تو چشم گیر نیست جانانم خودت بگو بر من بی چیز ؟ مگر میشود عاشق نشد ؟ آن هم عاشق تو
۱.۸k
۰۳ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.