برای اخرین بار وسایلش رو چک کرد تا مطمئن بشه همه چیز رو ب
برای اخرین بار وسایلش رو چک کرد تا مطمئن بشه همه چیز رو برداشته و چیزی رو جا نزاشته.
استرس داشت. نه به خاطر اینکه میترسید کشته یا زخمی بشه، میترسید نتونه هیونجین رو نجات بده. حالا که مسئولیت سلامتی اون رو به عهده گرفته بود پس باید ازش خوب محافظت میکرد.
با صدای کشیده شدن چرخ ماشین روی زمین از افکارش بیرون اومد.
هیونجین خواست پیاده شه اما جلوش رو گرفت. اول خودش پیاده شد و وقتی مطمئن شد خطری تهدیدش نمیکنه، در رو براش باز کرد
-خب، کجا باید بریم؟
هیونجین به طبقه ی سوم ساختمون اشاره کرد و گفت: طبقه سوم واحد ۵
پشت سر هیونجین راه افتاد و از پله ها بالا رفت.
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
مطمئن نبود میتونه کنار فلیکس ماموریت رو تموم کنه. نمیتونست بالا رفتن ضربان قلبش، الان و موقعی که دیدش رو انکار کنه. مرتب پشت سرش رو نگاه میکرد تا مطمئن شه اتفاقی براش نیوفتاده و حالش خوبه.
در اتاق رو باز کرد اما با دیدن صحنه ی رو به روش خشکش زد. جسد مردی که غرق در خون روی زمین افتاده بود. هیونجین خیلی عادی جلو رفت و مشغول بررسی اون محل شد. اما فلیکس هنوز از شدت شوکی که بهش وارد شده بود، نمیتونست تکون بخوره. بدنش سست شده بود اسلحه ای که توی دستاش بود روی زمین افتاد. صدای برخورد اسلحه با زمین توجه هیونجین رو جلب کرد.
-چیشده؟
انگار هیچی نمیشنید، چشماش تار میدیدن. صحنه هایی که توی بچگیش اتفاق افتاده بود توی ذهنش نقش میبست، بدون گفتن هیچ حرفی از اتاق خارج شد و پشت در ایستاد.
هیونجین که هنوز از حالت های فلیکس سردرگم بود، اروم بلند شد و از اتاق خارج شد تا پیش فلیکس بره.
-بیا بریم یکم هوا بخور.
همونطور که مسیری رو که اومده بودن برمیگشتن فلیکس گفت: خب حالا چیکار باید بکنیم؟ طرف مرده
-باید ببینیم کی این کار رو کرده. فعلا برمیگردیم ایستگاه پلیس
تنها سری تکون داد و چیزی نگفت، روی نیمکت پارک نزدیکی اون ساختمون نشست.
-خب راستش میخواستم یه چیزی بهت بگم.
هیونجین نگاه کنجکاوانه اش رو به فلیکس داد و گفت: بگو.
فلیکس بعد از چند ثانیه مکث، عمیقی کشید و گفت: من...گشنمهههه.
خنده ای کرد و با نیشخندی روی صورتش گفت: میخوای بریم خونه ی من رامیون بخوریم؟
فلیکس مشتی به بازوی هیونجین زد و گفت: بروو گمشو منحرف عوضی
هیونجین خندید و گفت: خیلی خب میرم برات غذا بخرم.
استرس داشت. نه به خاطر اینکه میترسید کشته یا زخمی بشه، میترسید نتونه هیونجین رو نجات بده. حالا که مسئولیت سلامتی اون رو به عهده گرفته بود پس باید ازش خوب محافظت میکرد.
با صدای کشیده شدن چرخ ماشین روی زمین از افکارش بیرون اومد.
هیونجین خواست پیاده شه اما جلوش رو گرفت. اول خودش پیاده شد و وقتی مطمئن شد خطری تهدیدش نمیکنه، در رو براش باز کرد
-خب، کجا باید بریم؟
هیونجین به طبقه ی سوم ساختمون اشاره کرد و گفت: طبقه سوم واحد ۵
پشت سر هیونجین راه افتاد و از پله ها بالا رفت.
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
مطمئن نبود میتونه کنار فلیکس ماموریت رو تموم کنه. نمیتونست بالا رفتن ضربان قلبش، الان و موقعی که دیدش رو انکار کنه. مرتب پشت سرش رو نگاه میکرد تا مطمئن شه اتفاقی براش نیوفتاده و حالش خوبه.
در اتاق رو باز کرد اما با دیدن صحنه ی رو به روش خشکش زد. جسد مردی که غرق در خون روی زمین افتاده بود. هیونجین خیلی عادی جلو رفت و مشغول بررسی اون محل شد. اما فلیکس هنوز از شدت شوکی که بهش وارد شده بود، نمیتونست تکون بخوره. بدنش سست شده بود اسلحه ای که توی دستاش بود روی زمین افتاد. صدای برخورد اسلحه با زمین توجه هیونجین رو جلب کرد.
-چیشده؟
انگار هیچی نمیشنید، چشماش تار میدیدن. صحنه هایی که توی بچگیش اتفاق افتاده بود توی ذهنش نقش میبست، بدون گفتن هیچ حرفی از اتاق خارج شد و پشت در ایستاد.
هیونجین که هنوز از حالت های فلیکس سردرگم بود، اروم بلند شد و از اتاق خارج شد تا پیش فلیکس بره.
-بیا بریم یکم هوا بخور.
همونطور که مسیری رو که اومده بودن برمیگشتن فلیکس گفت: خب حالا چیکار باید بکنیم؟ طرف مرده
-باید ببینیم کی این کار رو کرده. فعلا برمیگردیم ایستگاه پلیس
تنها سری تکون داد و چیزی نگفت، روی نیمکت پارک نزدیکی اون ساختمون نشست.
-خب راستش میخواستم یه چیزی بهت بگم.
هیونجین نگاه کنجکاوانه اش رو به فلیکس داد و گفت: بگو.
فلیکس بعد از چند ثانیه مکث، عمیقی کشید و گفت: من...گشنمهههه.
خنده ای کرد و با نیشخندی روی صورتش گفت: میخوای بریم خونه ی من رامیون بخوریم؟
فلیکس مشتی به بازوی هیونجین زد و گفت: بروو گمشو منحرف عوضی
هیونجین خندید و گفت: خیلی خب میرم برات غذا بخرم.
۱.۱k
۲۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.