رمان:تو که میترسیدی از تاریکی پارت⑥
محراب:مهشاد خانم افتخار میدید با من برقصید
مهشاد:بله
محراب:یا ابلفضللللللل من سکته(تو دلش)
دیانا:دیدم محراب رفت سمت مهشاد دستش رو دراز کرد
ارسلان نگاه کن
ارسلان:چیه...😐 این محرابه این تا چند دقیقه پیش داشت سکته میکرد
دیانا:ساکت ببینیم مهشاد چیکار میکنه...دستش گرفت
(تو دلش)شهر چراغون کنید ستاره بارون کنید
ارسلان:بیا بریم سمتشون
دیانا: باشه
رفتیم سمتشون ارسلان گفت:
ارسلان:به به اقا محراب و مهشاد خانوم رفتن قاطی مرغ
محراب:زدم تو پهلوش ارسلان ببند نیشتو
ارسلان:ببببببب(داره اداشو درمیاره😂)
مهشاد: (یه خنده ریزی) اینا همیشه اینجورین
محراب:جان تو فقط بخند(خواست تو دلش بگه بلند گفت🤣)
ارسلان:محراب تو باز هول شدی
محراب:اون مستراح رو ببند داره ازش گوه میچکه
دیانا و مهشاد:😂😂😂
ممد:بچه ها اونجا چه خبره دارن بدون ما حرف میزنن
پانیذ:فکر کنم بیاین بریم
ممد:دارین بودن ما سفره ی عقد میگیرین
دیانا:ممددددددد ببند(با داد)
ممد:مرز سرم درد گرفت
ارسلان:درست صحبت کن
ممد:اقای غیرتی قبل از اینکه همسر شما بشه خواهر من بوده هرچی دلم میخواد میگم
مهدیس، رضا، پانیذ:ممدددد
ممد:چیه اول اون شروع کرد
پانیذ:ببند اون دهنتو
ممد:عشقم
پانیذ:مرزو عشقم
ارسلان:😂😂😂خوب سرویسش کردی
مهشاد:😐😐یک سوال منظور اقا محمد چیه
دیانا: محراب بگم
محراب:بگو راحت باش
دیانا:محراب روت کراش داره و میخواد باهاش رل بزنی
مهشاد:واقعاااااا(با ذوق)
ارسلان:یا ابلفضل چی شده
مهشاد:منم محرابو دوست دارم
محراب:واقعااا
از ذوق بغلش کردم
قیافه ی بچه ها:😐😐
مهشاد:🤣🤣
دیانا:چهارمین عروسمونم وارد عمارت شد😂😍کیلیلیلیلی
مهشاد میای بعد تولد بریم عمارت
مهشاد:باشه
دیانا: ساعت۲۳ تولد تموم شد سوار ماشین شدیم و رفتیم عمارت
ارسلان:خستمههههه
دیانا:میاین بازی کنیم
بچه ها: چه بازی؟
دیانا:جرعت حقیقت
بچه ها:اره
ارسلان:من خستمههه کسی نمیخواد توجه کنه
ممد:نه
ارسلان:پانیذ و دیانا من بخاطر شما نمیزنمشا وگرنه میزدمش تا خون از دهنش در بیاد
دیانا:واییی دعوا نکنید بیاین بازی من میرم بطری بیارم
خب بطری رو چرخوند رو من و محراب اومد
جرعت یا حقیقت
محراب:جرعت
دیانا:بین مهشاد و مهدیس یکی رو انتخاب کن
محراب:.............مهدیس
دیانا:اوههه فکر کنم هم مهشاد غیرتی بشه هم رضا
مهدیس:مگه چیه؟
دیانا:محراب مهدیسو بوس کن
مهدیس:چی
محراب:مجبورم مهدیس💋
دیانا:اوههه رضا داره میسوزه
رضا: معلومه دارم میسوزم محراب بزار بزنمت تا اروم شم
مهدیس:بخاطر اینکه رضا محراب نزنه لبم رو گذاشتم رو لب رضا
بچه ها:😐😐😐😐😐
مهدیس:عشقم ولش کن
رضا:باش....شه
محراب:بطری رو چرخوند
ادامه دارد....
مهشاد:بله
محراب:یا ابلفضللللللل من سکته(تو دلش)
دیانا:دیدم محراب رفت سمت مهشاد دستش رو دراز کرد
ارسلان نگاه کن
ارسلان:چیه...😐 این محرابه این تا چند دقیقه پیش داشت سکته میکرد
دیانا:ساکت ببینیم مهشاد چیکار میکنه...دستش گرفت
(تو دلش)شهر چراغون کنید ستاره بارون کنید
ارسلان:بیا بریم سمتشون
دیانا: باشه
رفتیم سمتشون ارسلان گفت:
ارسلان:به به اقا محراب و مهشاد خانوم رفتن قاطی مرغ
محراب:زدم تو پهلوش ارسلان ببند نیشتو
ارسلان:ببببببب(داره اداشو درمیاره😂)
مهشاد: (یه خنده ریزی) اینا همیشه اینجورین
محراب:جان تو فقط بخند(خواست تو دلش بگه بلند گفت🤣)
ارسلان:محراب تو باز هول شدی
محراب:اون مستراح رو ببند داره ازش گوه میچکه
دیانا و مهشاد:😂😂😂
ممد:بچه ها اونجا چه خبره دارن بدون ما حرف میزنن
پانیذ:فکر کنم بیاین بریم
ممد:دارین بودن ما سفره ی عقد میگیرین
دیانا:ممددددددد ببند(با داد)
ممد:مرز سرم درد گرفت
ارسلان:درست صحبت کن
ممد:اقای غیرتی قبل از اینکه همسر شما بشه خواهر من بوده هرچی دلم میخواد میگم
مهدیس، رضا، پانیذ:ممدددد
ممد:چیه اول اون شروع کرد
پانیذ:ببند اون دهنتو
ممد:عشقم
پانیذ:مرزو عشقم
ارسلان:😂😂😂خوب سرویسش کردی
مهشاد:😐😐یک سوال منظور اقا محمد چیه
دیانا: محراب بگم
محراب:بگو راحت باش
دیانا:محراب روت کراش داره و میخواد باهاش رل بزنی
مهشاد:واقعاااااا(با ذوق)
ارسلان:یا ابلفضل چی شده
مهشاد:منم محرابو دوست دارم
محراب:واقعااا
از ذوق بغلش کردم
قیافه ی بچه ها:😐😐
مهشاد:🤣🤣
دیانا:چهارمین عروسمونم وارد عمارت شد😂😍کیلیلیلیلی
مهشاد میای بعد تولد بریم عمارت
مهشاد:باشه
دیانا: ساعت۲۳ تولد تموم شد سوار ماشین شدیم و رفتیم عمارت
ارسلان:خستمههههه
دیانا:میاین بازی کنیم
بچه ها: چه بازی؟
دیانا:جرعت حقیقت
بچه ها:اره
ارسلان:من خستمههه کسی نمیخواد توجه کنه
ممد:نه
ارسلان:پانیذ و دیانا من بخاطر شما نمیزنمشا وگرنه میزدمش تا خون از دهنش در بیاد
دیانا:واییی دعوا نکنید بیاین بازی من میرم بطری بیارم
خب بطری رو چرخوند رو من و محراب اومد
جرعت یا حقیقت
محراب:جرعت
دیانا:بین مهشاد و مهدیس یکی رو انتخاب کن
محراب:.............مهدیس
دیانا:اوههه فکر کنم هم مهشاد غیرتی بشه هم رضا
مهدیس:مگه چیه؟
دیانا:محراب مهدیسو بوس کن
مهدیس:چی
محراب:مجبورم مهدیس💋
دیانا:اوههه رضا داره میسوزه
رضا: معلومه دارم میسوزم محراب بزار بزنمت تا اروم شم
مهدیس:بخاطر اینکه رضا محراب نزنه لبم رو گذاشتم رو لب رضا
بچه ها:😐😐😐😐😐
مهدیس:عشقم ولش کن
رضا:باش....شه
محراب:بطری رو چرخوند
ادامه دارد....
۱.۴k
۱۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.