آنقدر در فکر فرو رفته بود که بی وقفه میوه پوست میکند و دس
آنقدر در فکر فرو رفته بود که بی وقفه میوه پوست میکند و دستان خود را هم همراه آنها میبرید،ولی حس نمیکرد..یعنی به چه فکر میکرد که انقدر از خود بی خود شده بود؟!
خواستم ازش بپرسم، ولی بی اختیار داد زدم دستانت!!!چه میکنی؟
که ناگهان به خود آمد و کاردی که در دست داشت روی زمین افتاد به دستانش خیره شد ولی انگار دردی برایش نداشت انگار حس نمیکرد..باز هم به فکر فرو رفت نمیدانم چرا با دیدن این صحنه ها عصبانی میشدم دلم میخواست همراه با داد و فریاد ببرمش و دستهایش را بشویم و ازش بپرسم که به چه فکر میکند و اگر نمیگفت انقدر داد میزدم تا بگوید..ولی نمیدانم چرا فقط با حیرت به او نگاه میکردم حرفی نداشتم حرفی هم نداشت..او به بریدن دست هایش ادامه داد منم به مشت کوبیدن به دیوار..
*نوشته خودم*
(ر.کاف)
خواستم ازش بپرسم، ولی بی اختیار داد زدم دستانت!!!چه میکنی؟
که ناگهان به خود آمد و کاردی که در دست داشت روی زمین افتاد به دستانش خیره شد ولی انگار دردی برایش نداشت انگار حس نمیکرد..باز هم به فکر فرو رفت نمیدانم چرا با دیدن این صحنه ها عصبانی میشدم دلم میخواست همراه با داد و فریاد ببرمش و دستهایش را بشویم و ازش بپرسم که به چه فکر میکند و اگر نمیگفت انقدر داد میزدم تا بگوید..ولی نمیدانم چرا فقط با حیرت به او نگاه میکردم حرفی نداشتم حرفی هم نداشت..او به بریدن دست هایش ادامه داد منم به مشت کوبیدن به دیوار..
*نوشته خودم*
(ر.کاف)
۱۰.۶k
۱۶ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.