پارت = ۸۶
تقاص دوستی
در محکم باز شد و اِوا جلوی در ظاهر شد .
به سمتشون حرکت کرد و تفنگو پایین اورد و و گفت .
+بهش اسیبی وارد نکن .
اما کار اِوا هیچ فایده ای نداشت چون نظر جونگ کوک عوض نشده بود .
_برو کنار ، دخالت نکن .
اوا رو به کناری هل داد و دوباره تفنگو به سمت هایلی گرفت .
اِوا خودشو بین هایلی و کوک قرار داد و گفت .
+تو نباید اونو بکشی ، میفهمی داری چیکار میکنی اون بچه داره ، شاید اگه خودش تنها بود خودم اول میکشتمش ولی الان اوضاع فرق داره .
یه قدم به طرف جئون برداشت و جلوی تفنگو به طرف خودش نزدیک کرد و گفت.
+اگه میخوای بکشیش اول باید منو بکشی .
تفنگو پایین برد و با عصبانیت چند قدم عقب رفت و دستشو برد لای موهاش و بهمشون ریخت و گفت .
_چه زود زبون در اوردی ، تا دو دقیقه پیش یادت رفته بود عین ادم رفتار کنی ، یهو رگ انسان دوستیت زد بالا.
خودمم نمیدونستم چرا یهو اینکارو کردم ، ولی اینو خوب میدونم که این قضایا ربطی به اون بچه نداره.
بیچاره اون بچه ای که قراره تو این موقعیت بزرگ بشه.
ادم بزرگا خوب بلدن گند بزنن به زندگی بچه ها ، بدون سنجیدن زمان یه بچه میارن و میگن خودت بزرگ شو.
یه قدم به عقب برداشتم و به اوضاع نگاه کردم .
چند ثانیه به همین شکل گذشت که کوک به سمت هایلی قدم برداشت ، نوک تفنگو به سمتش گرفت و با تاکید گفت.
_انگار نمیشه یه کادو خوب براش بفرستم پس چه خوب میشه اگه کادوشو پس بفرستم ، فردا دیگه نبینمت .
بعد از گفتن جملش اتاقو ترک کرد . فکنم خوب فهمیدم چی میگه ، میخواد هایلی برگرده پیش هه سو ، ولی..ولی این ایده ی خوبی نبود ، همونطور که قبلا براش مهم نبوده الانم به جزء سربار براش چیزی نیست .
سریع به سمت در قدم برداشتم دستگیره رو کشیدم و هنوز بیرون نرفته بودم که صدای هایلی رو شنیدم .
°نیازی به ترحم تو ندارم .
لبخندی زدم و با حالت مسخره گفتم .
+مطمئن باش ذره ای ترحم برای تو به خرج نمیدم .
و درو باز کردم و به سمت پله ها دوییدم ، داشت به سمت در ورودی میرفت باید جلوشو میگرفتم .
پله هارو یکی در میون پایین رفتم و خودمو بهش رسوندم ،رفتم جلوش و دستمو جلوش گرفتم و سد عبورش شدم .
+نباید بزاری بره ، رفتنش مساویه با کشتنش ، اگه قراره بزاری بره چه بهتر که خودت بکشیش .وقتی قبلا هم براش ارزشی قائل نبود الان که تازه به خواستش نرسیده جنازشو برات پست میکنه.
خیلی سریع گفتم و با قاطعیت به چشماش زل زدم .
یه قدم عقب برداشت و گفت .
_حالت خوبه ؟ تو همیشه کاری رو میکردی که به سودته ولی الان یهو انقدر مهربون شدی .
از حرفش ناراحت شدم ، اون اصلا منو نمیشناسه .
ادامه دارد.....
در محکم باز شد و اِوا جلوی در ظاهر شد .
به سمتشون حرکت کرد و تفنگو پایین اورد و و گفت .
+بهش اسیبی وارد نکن .
اما کار اِوا هیچ فایده ای نداشت چون نظر جونگ کوک عوض نشده بود .
_برو کنار ، دخالت نکن .
اوا رو به کناری هل داد و دوباره تفنگو به سمت هایلی گرفت .
اِوا خودشو بین هایلی و کوک قرار داد و گفت .
+تو نباید اونو بکشی ، میفهمی داری چیکار میکنی اون بچه داره ، شاید اگه خودش تنها بود خودم اول میکشتمش ولی الان اوضاع فرق داره .
یه قدم به طرف جئون برداشت و جلوی تفنگو به طرف خودش نزدیک کرد و گفت.
+اگه میخوای بکشیش اول باید منو بکشی .
تفنگو پایین برد و با عصبانیت چند قدم عقب رفت و دستشو برد لای موهاش و بهمشون ریخت و گفت .
_چه زود زبون در اوردی ، تا دو دقیقه پیش یادت رفته بود عین ادم رفتار کنی ، یهو رگ انسان دوستیت زد بالا.
خودمم نمیدونستم چرا یهو اینکارو کردم ، ولی اینو خوب میدونم که این قضایا ربطی به اون بچه نداره.
بیچاره اون بچه ای که قراره تو این موقعیت بزرگ بشه.
ادم بزرگا خوب بلدن گند بزنن به زندگی بچه ها ، بدون سنجیدن زمان یه بچه میارن و میگن خودت بزرگ شو.
یه قدم به عقب برداشتم و به اوضاع نگاه کردم .
چند ثانیه به همین شکل گذشت که کوک به سمت هایلی قدم برداشت ، نوک تفنگو به سمتش گرفت و با تاکید گفت.
_انگار نمیشه یه کادو خوب براش بفرستم پس چه خوب میشه اگه کادوشو پس بفرستم ، فردا دیگه نبینمت .
بعد از گفتن جملش اتاقو ترک کرد . فکنم خوب فهمیدم چی میگه ، میخواد هایلی برگرده پیش هه سو ، ولی..ولی این ایده ی خوبی نبود ، همونطور که قبلا براش مهم نبوده الانم به جزء سربار براش چیزی نیست .
سریع به سمت در قدم برداشتم دستگیره رو کشیدم و هنوز بیرون نرفته بودم که صدای هایلی رو شنیدم .
°نیازی به ترحم تو ندارم .
لبخندی زدم و با حالت مسخره گفتم .
+مطمئن باش ذره ای ترحم برای تو به خرج نمیدم .
و درو باز کردم و به سمت پله ها دوییدم ، داشت به سمت در ورودی میرفت باید جلوشو میگرفتم .
پله هارو یکی در میون پایین رفتم و خودمو بهش رسوندم ،رفتم جلوش و دستمو جلوش گرفتم و سد عبورش شدم .
+نباید بزاری بره ، رفتنش مساویه با کشتنش ، اگه قراره بزاری بره چه بهتر که خودت بکشیش .وقتی قبلا هم براش ارزشی قائل نبود الان که تازه به خواستش نرسیده جنازشو برات پست میکنه.
خیلی سریع گفتم و با قاطعیت به چشماش زل زدم .
یه قدم عقب برداشت و گفت .
_حالت خوبه ؟ تو همیشه کاری رو میکردی که به سودته ولی الان یهو انقدر مهربون شدی .
از حرفش ناراحت شدم ، اون اصلا منو نمیشناسه .
ادامه دارد.....
۲.۹k
۰۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.