فیک بی پایان
فیک بی پایان
پارت 14
دوباره با جیغ بلند و صورتی عرق کرده از خواب پرید.....این کابوس همیشگی امونشو بریده بود..... درسته، اون صحنه کشته شدن مادر پدرشو ندیده بود و فقط جسدشونو دریافت کرد..... ولی توی ذهنش اون صحنرو ساخته بود و الان تبدیل به کابوس هر شبش شده بود......
پاشد و از یخچال توی اتاقش یه بطری اب برداشت..... یک دقیقه نشده بود ولی دخترک کل بطری رو خورد.... قلبش هنوز داشت تند میزد..... با یاد اوری اون صحنه دلش میخواست گریه کنه......ولی نه، اون نمیخواد غرور چندین سالش حتی جلوی خودش بشکنه پس با کنترل اشکاش به سمت پشت بوم رفت تا یه هوایی بخوره.... عمارت غرق در سکوت و تاریکی بود، تعجبی هم نداشت، اتاق ا/ت در اخرین طبقه عمارت و البته عایق صداست.... تو اون طبقه هیچ کس جز خود دخترک نبود
.
.
.
با سردرد بدی از خواب بلند شد.....اولین کار چک کردن گوشیش بود، اون حتی حاضر نشد هندزفریش رو از گوشش در بیاره
ویو جونگکوک
ساعت سه صبحه و فاک چرا آیرا این موقع باید بهم پیام بده؟
حتی حوصله نداشتم نوتیف رو چک کنم اگرم کارش واجب باشه ب درک خودش میتونه حلش کنه. همینطور که دنبال اهنگ میگشتم سمت کابینتی که توش انواع قرصا بود حرکت کردم.
هیچ وقت میونه خوبی با بیمارستان و دکترا نداشتم، پس هرقت مشکلی داشتم با قرص اوکیش میکردم که البته لازم نیس بگید، خودم میدونم خیلی بهم اسیب میزنه
ولی خو وقتی برام مهم نیست کاریش نمیتونم بکنم
هفته پیش ندیمه هارو برا یه ماه مرخص کردم پس بنابرین هیچی نداشتیم ک کوفت کنم
به یکی از بادیگاردا زنگ زدم
بادیگارد: بله قربان در خدمتم!
_یه پیتزا سیر و استیک
معلوم بود تعجب کرده چون چند ثانیه سکوت کرد
بادیگارد: الان قربان؟؟
_نه پس، فردا، عقل کول الان دیگه
بادیگارد: اخه الان هیچ جا باز نیس
_اونش دیگه به من مربوط نی، تا نیم ساعت دیگه دم در عمارت بفرستش
گوشیو قطع کردم.
خواب کلا از سرم پریده بود
به هر حال، چه فرقی میکرد؟ من که دو ساعت دیگه باید برم باشگاه، خوابیدم بیهوده بود
پس با گشتن تو اینستا وقتم که کاملا از نظر من بی ارزش ولی بقیه میگن با ارزش رو تلف میکنم
پارت 14
دوباره با جیغ بلند و صورتی عرق کرده از خواب پرید.....این کابوس همیشگی امونشو بریده بود..... درسته، اون صحنه کشته شدن مادر پدرشو ندیده بود و فقط جسدشونو دریافت کرد..... ولی توی ذهنش اون صحنرو ساخته بود و الان تبدیل به کابوس هر شبش شده بود......
پاشد و از یخچال توی اتاقش یه بطری اب برداشت..... یک دقیقه نشده بود ولی دخترک کل بطری رو خورد.... قلبش هنوز داشت تند میزد..... با یاد اوری اون صحنه دلش میخواست گریه کنه......ولی نه، اون نمیخواد غرور چندین سالش حتی جلوی خودش بشکنه پس با کنترل اشکاش به سمت پشت بوم رفت تا یه هوایی بخوره.... عمارت غرق در سکوت و تاریکی بود، تعجبی هم نداشت، اتاق ا/ت در اخرین طبقه عمارت و البته عایق صداست.... تو اون طبقه هیچ کس جز خود دخترک نبود
.
.
.
با سردرد بدی از خواب بلند شد.....اولین کار چک کردن گوشیش بود، اون حتی حاضر نشد هندزفریش رو از گوشش در بیاره
ویو جونگکوک
ساعت سه صبحه و فاک چرا آیرا این موقع باید بهم پیام بده؟
حتی حوصله نداشتم نوتیف رو چک کنم اگرم کارش واجب باشه ب درک خودش میتونه حلش کنه. همینطور که دنبال اهنگ میگشتم سمت کابینتی که توش انواع قرصا بود حرکت کردم.
هیچ وقت میونه خوبی با بیمارستان و دکترا نداشتم، پس هرقت مشکلی داشتم با قرص اوکیش میکردم که البته لازم نیس بگید، خودم میدونم خیلی بهم اسیب میزنه
ولی خو وقتی برام مهم نیست کاریش نمیتونم بکنم
هفته پیش ندیمه هارو برا یه ماه مرخص کردم پس بنابرین هیچی نداشتیم ک کوفت کنم
به یکی از بادیگاردا زنگ زدم
بادیگارد: بله قربان در خدمتم!
_یه پیتزا سیر و استیک
معلوم بود تعجب کرده چون چند ثانیه سکوت کرد
بادیگارد: الان قربان؟؟
_نه پس، فردا، عقل کول الان دیگه
بادیگارد: اخه الان هیچ جا باز نیس
_اونش دیگه به من مربوط نی، تا نیم ساعت دیگه دم در عمارت بفرستش
گوشیو قطع کردم.
خواب کلا از سرم پریده بود
به هر حال، چه فرقی میکرد؟ من که دو ساعت دیگه باید برم باشگاه، خوابیدم بیهوده بود
پس با گشتن تو اینستا وقتم که کاملا از نظر من بی ارزش ولی بقیه میگن با ارزش رو تلف میکنم
۳.۵k
۲۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.