رمان بانگو پارت ۴
موری : چویا چی ؟
کویو : هیچی فقط باید برم بازداشتگاه کار دارم
موری : عجب 😄باشه
کویو درحال دویدن هست عرق های صورتش را پاک میکند *
در همین هین کنیکیدا بر میخوره به کویو *
کویو: تو یکی از کارمند های آژانسی
کنیکیدا : تو هم یکی از مافیای بندر هستی 😠
کویو : بمیر پسرک
کنیکیدا : ببین تا الان احترام تو نگه داشتم
کویو : مثلا می خوای چه غلطی کنی 😂😂
کنیکیدا : حیف که الان دارم میرم بازداشتگاه مگر نه حالیت میکردم 🚫
کویو : عه تو هم داری میری بازداشتگاه ؟
کنیکیدا : اره ، مگه تو هم داری بازداشتگاه میری
کویو : اره دارم میرم چویا رو بیارم بیرون بعد از این قضیه یه درس حسابی به چویا میدم 😤😤😡😡
کنیکیدا : دقیقا منم میخوام برم دازای رو بیارم بیرون و بعد از بیرون اومدن مستقیم میره بهشت 😤😤😠😠
کویو: هوم
کنیکیدا : وای دیر شد بدو بریم
بعد از سه ساعت دویدن و عرق ریختن رسیدن به بازداشتگاه پلیس *
پلیس حال جدا کردن چویا از دازای بود *
کویو و کنیکیدا رفتن داخل *
چویا :عوضی******تو فک کردی*****برو بمیر مردیکه ی ***
کنیکیدا : آفرین تا حد مرگ بزنش(دلت میاد کنیکیدا دازای به این کیوتی و نازی )
کویو : بسه دیگه عه هیچی بهتون نگفتم پرو شدین بس کن چویا
چویا : ام..ا..اما
کویو : بسه حرف نشنوم
چویا درحال مشت زدن به دیوار تا خودش را خالی کند *
کنیکیدا : دازای تو .....
این داستان ادامه دارد 🍦🍫
کویو : هیچی فقط باید برم بازداشتگاه کار دارم
موری : عجب 😄باشه
کویو درحال دویدن هست عرق های صورتش را پاک میکند *
در همین هین کنیکیدا بر میخوره به کویو *
کویو: تو یکی از کارمند های آژانسی
کنیکیدا : تو هم یکی از مافیای بندر هستی 😠
کویو : بمیر پسرک
کنیکیدا : ببین تا الان احترام تو نگه داشتم
کویو : مثلا می خوای چه غلطی کنی 😂😂
کنیکیدا : حیف که الان دارم میرم بازداشتگاه مگر نه حالیت میکردم 🚫
کویو : عه تو هم داری میری بازداشتگاه ؟
کنیکیدا : اره ، مگه تو هم داری بازداشتگاه میری
کویو : اره دارم میرم چویا رو بیارم بیرون بعد از این قضیه یه درس حسابی به چویا میدم 😤😤😡😡
کنیکیدا : دقیقا منم میخوام برم دازای رو بیارم بیرون و بعد از بیرون اومدن مستقیم میره بهشت 😤😤😠😠
کویو: هوم
کنیکیدا : وای دیر شد بدو بریم
بعد از سه ساعت دویدن و عرق ریختن رسیدن به بازداشتگاه پلیس *
پلیس حال جدا کردن چویا از دازای بود *
کویو و کنیکیدا رفتن داخل *
چویا :عوضی******تو فک کردی*****برو بمیر مردیکه ی ***
کنیکیدا : آفرین تا حد مرگ بزنش(دلت میاد کنیکیدا دازای به این کیوتی و نازی )
کویو : بسه دیگه عه هیچی بهتون نگفتم پرو شدین بس کن چویا
چویا : ام..ا..اما
کویو : بسه حرف نشنوم
چویا درحال مشت زدن به دیوار تا خودش را خالی کند *
کنیکیدا : دازای تو .....
این داستان ادامه دارد 🍦🍫
۹.۷k
۰۷ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.