فیک هرمِس " پارت ۴ "
*صبح روز بعد*
یوری به آرومی چشمهاش رو باز کرد و چهره ی جونگکوک رو مقابل صورتش دید .
جیغی زد که جونگکوک بلند شد و روی تخت نشست .
با موهای شلخته و چشم های خمار گفت : چته یوری ؟
یوری : ت .. تو .. توی اتاق من چیکار میکنی ؟
جونگکوک : دیشب که اوردمت خونه حالِت بد بود نتونستم ولت کنم ..
یوری نفس عمیقی کشید اما دوباره با چشمهای گرد به سمت جونگکوک برگشت .
یوری : دیشب خیلی مست بودم .. کار احمقانه ای که انجام ندادم ؟
جونگکوک : مثلا چه کاری ؟!
یوری : مثلا .. نمیدونم .. خب ...
با زنگ خوردن گوشیش به سمت موبایلش روی میز قدم برداشت .
تماس رو جواب داد که هوسوک گفت : یوری میشه خودت رو برسونی عمارت مولِن ؟ به کمکت نیاز دارم .
یوری : آره حتما .
تماس رو قطع کرد و به چشمهای ناراحت جونگکوک خیره شد .
یوری : تو چته ؟
-هوسوک بود درسته ؟!
یوری : درسته .. هوسوک بود .
جونگکوک آهی از سر ناراحتی کشید و از اتاق خارج شد .
بعد از رفتن جونگکوک یوری با خوشحالی به سمت میز آرایشش دویید و مشغول آرایش کردن شد .
---
یوری از ماشین پیاده شد و هوسوک رو روبهروی در عمارت دید .
یوری : چرا نرفتی داخل ؟تو که کارت شناسایی داری.
هوسوک : صبح به خیر .. نمیدونم شاید خجالت میکشم !
یوری لبخند زد .. از نظرش هوسوک کیوت ترین پسری بود که تاحالا دیده بود . مثل همیشه تار موهای ابریشمی و مشکی رنگ هوسوک رو بین انگشت هاش فرو برد و موهای هوسوک رو بههم ریخت .
هوسوک به شدت آدم وسواس و مرتبی بود و به موهاش حساس بود پس یوری از بههم ریختن موهاش برای عصبی کردنش استفاده میکرد .
هوسوک اخم کرد و گفت : یااا این دیگه چه کار کوفتی ای بود ؟ میدونی بدم میاد درسته ؟
با کشیدن یقه ی کت قهوه ای رنگ هوسوک ، صورت هوسوک تو چند سانتی صورت یوری قرار گرفت .
هوسوک با چشمهای گرد نفس نفس میزد و به چشم های یوری خیره شده بود .
یوری : از نزدیک زیبا تری !
هوسوک به وضوح داغ و قرمز شدن گونه هاش رو حس کرد .
هوسوک : ت.. تو.. چته ؟
یقه ی لباس هوسوک رو رها کرد و سعی کرد جدی باشه .
توی دلش خودش رو سرزنش میکرد و میگفت که برای چی نمیتونه خودش رو در برابر هوسوک کنترل کنه و چنین حرکاتی از خودش بروز میده؟
یوری : امروز کلی کار داریم .
رمز در که فقط کارکن های آقای مولن میدونستن رو وارد کرد و بعد از گرفتن کارت های شناسایی جلوی چشم بادیگارد ها وارد عمارت شدن .
همچنان که داخل عمارت راه میرفت گفت : بادیگارد ها فقط بعضی روزها باید توی عمارت باشن زیاد بود و نبودشون مهم نیست .
هوسوک : داری بهم توهین میکنی و میگی که بود و نبودم مهم نیست ؟
یوری : بود و نبودت توی این عمارت مهم نیست اما توی زندگی من .. خیلی مهمه ! در ضمن مارلی رو دیدی ؟
هوسوک : آره .. دختر خوبی بود .
جلوی در اتاق مارلی ایستاد و رو به هوسوک گفت : باید بری و خودت رو به مارلی معرفی کنی . فایتینگ !
هوسوک نفس عمیقی کشید و در زد .
+بیا تو ..
با تردید دستگیره ی در رو بین دستهاش گرفت و وارد اتاق مارلی شد .
مارلی رو دید که با دکلته صورتی و آرایش لایت روی تخت نشسته بود ..
مارلی : اوه من منتظر جید بودم . نمیدونی کجاست ؟
هوسوک سعی کرد به پاهای لخت مارلی نگاهی نکنه .
هوسوک : جید ؟
مارلی : دوست پسرم .. بیخیال نمیشناسیش . چی میخوای ؟
هوسوک کارت شناساییش رو جلوی صورت مارلی گرفت .
مارلی کارت رو توی دستهاش گرفت و مشغول خوندن شد .
+بادیگارد شخصیم ؟
هوسوک : درسته ! بزارید خودم رو معرفی کنم من جانگ هوسوک هستم و ...
+برو گمشو بیرون !
با ناباوری به مارلی خیره شد و گفت : چرا یکهو عصبی شدی ؟
مارلی : میری بیرون یا خودم بندازمت بیرون ؟
هوسوک : اما خانم مولِن ..
مارلی جیغ زد : برو گمشو دیگه
هوسوک از اتاق خارج شد و به چهره ی ناراحت یوری خیره شد .
یوری : متاسفم ..
هوسوک : مهم نیست !
یوری : از بادیگارد ها خاطره ی خوبی نداره . چون دقیقا ۳ سال پیش مادرش توسط یه بادیگارد کُشته شد .
یوری به آرومی چشمهاش رو باز کرد و چهره ی جونگکوک رو مقابل صورتش دید .
جیغی زد که جونگکوک بلند شد و روی تخت نشست .
با موهای شلخته و چشم های خمار گفت : چته یوری ؟
یوری : ت .. تو .. توی اتاق من چیکار میکنی ؟
جونگکوک : دیشب که اوردمت خونه حالِت بد بود نتونستم ولت کنم ..
یوری نفس عمیقی کشید اما دوباره با چشمهای گرد به سمت جونگکوک برگشت .
یوری : دیشب خیلی مست بودم .. کار احمقانه ای که انجام ندادم ؟
جونگکوک : مثلا چه کاری ؟!
یوری : مثلا .. نمیدونم .. خب ...
با زنگ خوردن گوشیش به سمت موبایلش روی میز قدم برداشت .
تماس رو جواب داد که هوسوک گفت : یوری میشه خودت رو برسونی عمارت مولِن ؟ به کمکت نیاز دارم .
یوری : آره حتما .
تماس رو قطع کرد و به چشمهای ناراحت جونگکوک خیره شد .
یوری : تو چته ؟
-هوسوک بود درسته ؟!
یوری : درسته .. هوسوک بود .
جونگکوک آهی از سر ناراحتی کشید و از اتاق خارج شد .
بعد از رفتن جونگکوک یوری با خوشحالی به سمت میز آرایشش دویید و مشغول آرایش کردن شد .
---
یوری از ماشین پیاده شد و هوسوک رو روبهروی در عمارت دید .
یوری : چرا نرفتی داخل ؟تو که کارت شناسایی داری.
هوسوک : صبح به خیر .. نمیدونم شاید خجالت میکشم !
یوری لبخند زد .. از نظرش هوسوک کیوت ترین پسری بود که تاحالا دیده بود . مثل همیشه تار موهای ابریشمی و مشکی رنگ هوسوک رو بین انگشت هاش فرو برد و موهای هوسوک رو بههم ریخت .
هوسوک به شدت آدم وسواس و مرتبی بود و به موهاش حساس بود پس یوری از بههم ریختن موهاش برای عصبی کردنش استفاده میکرد .
هوسوک اخم کرد و گفت : یااا این دیگه چه کار کوفتی ای بود ؟ میدونی بدم میاد درسته ؟
با کشیدن یقه ی کت قهوه ای رنگ هوسوک ، صورت هوسوک تو چند سانتی صورت یوری قرار گرفت .
هوسوک با چشمهای گرد نفس نفس میزد و به چشم های یوری خیره شده بود .
یوری : از نزدیک زیبا تری !
هوسوک به وضوح داغ و قرمز شدن گونه هاش رو حس کرد .
هوسوک : ت.. تو.. چته ؟
یقه ی لباس هوسوک رو رها کرد و سعی کرد جدی باشه .
توی دلش خودش رو سرزنش میکرد و میگفت که برای چی نمیتونه خودش رو در برابر هوسوک کنترل کنه و چنین حرکاتی از خودش بروز میده؟
یوری : امروز کلی کار داریم .
رمز در که فقط کارکن های آقای مولن میدونستن رو وارد کرد و بعد از گرفتن کارت های شناسایی جلوی چشم بادیگارد ها وارد عمارت شدن .
همچنان که داخل عمارت راه میرفت گفت : بادیگارد ها فقط بعضی روزها باید توی عمارت باشن زیاد بود و نبودشون مهم نیست .
هوسوک : داری بهم توهین میکنی و میگی که بود و نبودم مهم نیست ؟
یوری : بود و نبودت توی این عمارت مهم نیست اما توی زندگی من .. خیلی مهمه ! در ضمن مارلی رو دیدی ؟
هوسوک : آره .. دختر خوبی بود .
جلوی در اتاق مارلی ایستاد و رو به هوسوک گفت : باید بری و خودت رو به مارلی معرفی کنی . فایتینگ !
هوسوک نفس عمیقی کشید و در زد .
+بیا تو ..
با تردید دستگیره ی در رو بین دستهاش گرفت و وارد اتاق مارلی شد .
مارلی رو دید که با دکلته صورتی و آرایش لایت روی تخت نشسته بود ..
مارلی : اوه من منتظر جید بودم . نمیدونی کجاست ؟
هوسوک سعی کرد به پاهای لخت مارلی نگاهی نکنه .
هوسوک : جید ؟
مارلی : دوست پسرم .. بیخیال نمیشناسیش . چی میخوای ؟
هوسوک کارت شناساییش رو جلوی صورت مارلی گرفت .
مارلی کارت رو توی دستهاش گرفت و مشغول خوندن شد .
+بادیگارد شخصیم ؟
هوسوک : درسته ! بزارید خودم رو معرفی کنم من جانگ هوسوک هستم و ...
+برو گمشو بیرون !
با ناباوری به مارلی خیره شد و گفت : چرا یکهو عصبی شدی ؟
مارلی : میری بیرون یا خودم بندازمت بیرون ؟
هوسوک : اما خانم مولِن ..
مارلی جیغ زد : برو گمشو دیگه
هوسوک از اتاق خارج شد و به چهره ی ناراحت یوری خیره شد .
یوری : متاسفم ..
هوسوک : مهم نیست !
یوری : از بادیگارد ها خاطره ی خوبی نداره . چون دقیقا ۳ سال پیش مادرش توسط یه بادیگارد کُشته شد .
۷۰.۶k
۱۵ فروردین ۱۴۰۰