𝕱𝖑𝖔𝖜𝖊𝖗 𝖋𝖔𝖗 𝖋𝖊𝖊𝖑𝖎𝖓𝖌..!
𝕻𝖆𝖗𝖙:𝕾𝖊𝖛𝖊𝖓
فردا دوباره همون ساعتا اومد
جیمین: خب چطوره امروز در مورد خوشحالی صحبت کنیم
ات: نظری ندارم
جیمین: باشه پس شروع میکنم
ببین وقتی یک اتفاق خوب میوفته یا چیزی ک همیشه دوست داشته باشی رو بدست میاری حس خوشحالی میاد سرا۵ت یک حس خوب یا وقتی یک چیزی بهت ارامش میده
معمولا این حس رو با لبخند نشون میدن
ببین اینجوری...
گوشه لباشو تا حدی بالا برده بود ک گونه هاش برجسته تر و چشماش کاملا بسته شده بود اولین باری بود ک اینجوری میدیدمش جوری ک میتونم کلمه قشنگ رو براش بکار ببرم
جیمین: کار سختی نیست فقط کافیه گوشته لباتو ببری بالا صبر کن بزار کمکت کنم
دستاشو اورد سمت صورتم و گوشه لبان رو بالا اورد و بعدش بدون هیچ دلیلی به من خندید شایدم من دلیلشو نمیدونستم
_________________________________________
روز ها در حال سپری شدن بود و جیمین هر روز بعد از ظهر ها میومد مغازه رابطمون از قبل خیلی بهتر شده بود یک روز ک داشتیم با هم تمرین میکردیم گفت...
جیمین: میدونی عشق چجور احساسیه
ات: اره مامان همیشه بهم میگفت عشق فراتر از هر احساسیه
عشق یعنی از خودگذشتگی میگفت وقتی یکی رو بدون هیچ منفعتی دوست داشته باشی و بهش محبت کنی و خوشحال اون طرف اولویت اول زندگیت یعنی عاشقشی
جیمین: اره عشق یک چیزی تو این مایه هاست
ات: تو تا حالا عاشق شدی؟!
در جواب سوالم خنده ایی کرد و گفت: میخوای بدونی... اخه تا حالا در موردش با کسی حرف نزدم
+ اگه نمیخوای مجبور نیستی جواب بدی
_ اما دوس دارم با تو در موردش صحبت کنم
+ خب پس بگو
_ اره منم عاشق شدم
+ واقعا کی!!!
_ تو
یهو استپ شدم نمیدونم چرا قلبم تند تند میزد چند ثانیه ایی بهم خیره شدیم ک جیمین گفت
اوممم خوب من دیگه باید برم خدافظ
بعد از رفتنش نفسام تلاطمی شده بو تو همین حال بودم ک اجوما اومد
اجوما: دخترم چیزی شده چرا رنگت پریده
ات: ......
اجوما: میدونی ک هر وقت سوالی داشتی یا لازم بود در مورد موضوعی با کسی حرف بزنی من اینجام
اجوما داشت میرفت ک صداش زدم
ات: اجوما میشه یک چیزی بپرسم
اجوما: بله دخترم بپرس
ات: چند وقتی نمیتونم درست بخوابم و مدام به جیمین فکر میکنم و ضربان قلبم بالا میره
اجوما: خب از کی اینجور شدی
ات: دقیق نمیدونم ولی فکر کنم از وقتی ک جیمین منو از دست لورا نجات داد
اجوما لبخندی زد و گفت احتمال ازش خوشت میاد
ات: ببخشید ولی منظورتون رو نمیفهمم
اجوما ادامه داد ادم یک روزی تو زندگیت با یکی اشنا میشه ک قرار کل زندگیتو عوض کنه ک مغز و قلبتو مل خودش میکنه یکی ک میشه کل دغدغه زندگیت یکی ک با هر نفس به یادشی
اجوما همینطور به حرفاش ادامه داد و برق خاصی تو چشماش بود...
و در نهایت میشه همه ی تینا رو تو یک جمله خلاصه کرد عاشق شدن...
فردا دوباره همون ساعتا اومد
جیمین: خب چطوره امروز در مورد خوشحالی صحبت کنیم
ات: نظری ندارم
جیمین: باشه پس شروع میکنم
ببین وقتی یک اتفاق خوب میوفته یا چیزی ک همیشه دوست داشته باشی رو بدست میاری حس خوشحالی میاد سرا۵ت یک حس خوب یا وقتی یک چیزی بهت ارامش میده
معمولا این حس رو با لبخند نشون میدن
ببین اینجوری...
گوشه لباشو تا حدی بالا برده بود ک گونه هاش برجسته تر و چشماش کاملا بسته شده بود اولین باری بود ک اینجوری میدیدمش جوری ک میتونم کلمه قشنگ رو براش بکار ببرم
جیمین: کار سختی نیست فقط کافیه گوشته لباتو ببری بالا صبر کن بزار کمکت کنم
دستاشو اورد سمت صورتم و گوشه لبان رو بالا اورد و بعدش بدون هیچ دلیلی به من خندید شایدم من دلیلشو نمیدونستم
_________________________________________
روز ها در حال سپری شدن بود و جیمین هر روز بعد از ظهر ها میومد مغازه رابطمون از قبل خیلی بهتر شده بود یک روز ک داشتیم با هم تمرین میکردیم گفت...
جیمین: میدونی عشق چجور احساسیه
ات: اره مامان همیشه بهم میگفت عشق فراتر از هر احساسیه
عشق یعنی از خودگذشتگی میگفت وقتی یکی رو بدون هیچ منفعتی دوست داشته باشی و بهش محبت کنی و خوشحال اون طرف اولویت اول زندگیت یعنی عاشقشی
جیمین: اره عشق یک چیزی تو این مایه هاست
ات: تو تا حالا عاشق شدی؟!
در جواب سوالم خنده ایی کرد و گفت: میخوای بدونی... اخه تا حالا در موردش با کسی حرف نزدم
+ اگه نمیخوای مجبور نیستی جواب بدی
_ اما دوس دارم با تو در موردش صحبت کنم
+ خب پس بگو
_ اره منم عاشق شدم
+ واقعا کی!!!
_ تو
یهو استپ شدم نمیدونم چرا قلبم تند تند میزد چند ثانیه ایی بهم خیره شدیم ک جیمین گفت
اوممم خوب من دیگه باید برم خدافظ
بعد از رفتنش نفسام تلاطمی شده بو تو همین حال بودم ک اجوما اومد
اجوما: دخترم چیزی شده چرا رنگت پریده
ات: ......
اجوما: میدونی ک هر وقت سوالی داشتی یا لازم بود در مورد موضوعی با کسی حرف بزنی من اینجام
اجوما داشت میرفت ک صداش زدم
ات: اجوما میشه یک چیزی بپرسم
اجوما: بله دخترم بپرس
ات: چند وقتی نمیتونم درست بخوابم و مدام به جیمین فکر میکنم و ضربان قلبم بالا میره
اجوما: خب از کی اینجور شدی
ات: دقیق نمیدونم ولی فکر کنم از وقتی ک جیمین منو از دست لورا نجات داد
اجوما لبخندی زد و گفت احتمال ازش خوشت میاد
ات: ببخشید ولی منظورتون رو نمیفهمم
اجوما ادامه داد ادم یک روزی تو زندگیت با یکی اشنا میشه ک قرار کل زندگیتو عوض کنه ک مغز و قلبتو مل خودش میکنه یکی ک میشه کل دغدغه زندگیت یکی ک با هر نفس به یادشی
اجوما همینطور به حرفاش ادامه داد و برق خاصی تو چشماش بود...
و در نهایت میشه همه ی تینا رو تو یک جمله خلاصه کرد عاشق شدن...
۱۴.۳k
۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.