اولین حس...پارت چهل و هشت (2)
جونگ کوک بلند شد و لامپ اتاق رو روشن کرد که نور شدیدی به چشم الیزا زد، که باعث شد اخم هاش تو هم بره. دستش رو جلوی چشمش گرفت:
الیزا:خاموش کن لطفا.
جی کی:بسه دیگه.میخوای توی تاریکی خودتو از بین ببری،دیگه به حرفت گوش نمیدم یه هفته ست که به حرفت گوش دادم و الان وضعت اینه.
الیزا روی زمین نشست و سرش رو به دیوار تکیه داد با بستن چشماش قطره ی اشک روی صورتش پخش شد. به جونگ کوک گفت:
الیزا:کی میفهمه من دارم چی میکشم.دیگه خسته شدم...از این تظاهر لعنتی از اینکه با زدن بقیه خودمو قانع کنم که مثلا قوی ام.ده سال تمام جنگیدم ده سال مبارزه کردم و الان وقتی به زندگیم نگاه میکنم،هیچ کس رو ندارم هیچ کس که باهاش حرف بزنم و کنارش اروم باشم.وقتی همه لقب سنگ رو بهم میدادن دوست داشتم داد بزنم که منم ادمم.منم احساس دارم،وقتی تیر میخورم به اندازه همه درد میکشم،وقتی بغض گلوم رو قشار میده میخوام با یکی حرف بزنم اما واقعیت اینه که من تنهای تنهام.
جونگ کوک:فک میکنی مامانت از این کارت خوشحاله؟از اینکه این همه به خودت سخت میگیری،راضیه؟
الیزا چشماش رو بسته بود و حرفی نمیزد:
جی کی:خودتم اینو میدونی که اینطور نیست.مامانت با اینجوری دیدنت خوشحال نیست اون با خوشحال بودن تو خوشحال میشه.برو جایی که خوشحالی.به صدای دلت گوش کن،برو پیش جیمین.امروز جیهوپ بهم زنگ زد،حال جیمین اصلا خوب نیست.
الیزا زانوهاش رو بغل کرد و سرش رو بین زانوهاش گذاشت.نمیخواست برای یه لحظه هم که شده به هیچی فکر کنه،نه به پدرش نه به انتقام...تصمیم گرفت یکبار هم شده به دلش فکر کنه حتی اگه احمقانه باشه.
الیزا:میخوام برم پیشش...
الیزا:خاموش کن لطفا.
جی کی:بسه دیگه.میخوای توی تاریکی خودتو از بین ببری،دیگه به حرفت گوش نمیدم یه هفته ست که به حرفت گوش دادم و الان وضعت اینه.
الیزا روی زمین نشست و سرش رو به دیوار تکیه داد با بستن چشماش قطره ی اشک روی صورتش پخش شد. به جونگ کوک گفت:
الیزا:کی میفهمه من دارم چی میکشم.دیگه خسته شدم...از این تظاهر لعنتی از اینکه با زدن بقیه خودمو قانع کنم که مثلا قوی ام.ده سال تمام جنگیدم ده سال مبارزه کردم و الان وقتی به زندگیم نگاه میکنم،هیچ کس رو ندارم هیچ کس که باهاش حرف بزنم و کنارش اروم باشم.وقتی همه لقب سنگ رو بهم میدادن دوست داشتم داد بزنم که منم ادمم.منم احساس دارم،وقتی تیر میخورم به اندازه همه درد میکشم،وقتی بغض گلوم رو قشار میده میخوام با یکی حرف بزنم اما واقعیت اینه که من تنهای تنهام.
جونگ کوک:فک میکنی مامانت از این کارت خوشحاله؟از اینکه این همه به خودت سخت میگیری،راضیه؟
الیزا چشماش رو بسته بود و حرفی نمیزد:
جی کی:خودتم اینو میدونی که اینطور نیست.مامانت با اینجوری دیدنت خوشحال نیست اون با خوشحال بودن تو خوشحال میشه.برو جایی که خوشحالی.به صدای دلت گوش کن،برو پیش جیمین.امروز جیهوپ بهم زنگ زد،حال جیمین اصلا خوب نیست.
الیزا زانوهاش رو بغل کرد و سرش رو بین زانوهاش گذاشت.نمیخواست برای یه لحظه هم که شده به هیچی فکر کنه،نه به پدرش نه به انتقام...تصمیم گرفت یکبار هم شده به دلش فکر کنه حتی اگه احمقانه باشه.
الیزا:میخوام برم پیشش...
۹.۳k
۰۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.