دوست برادرم پارت10
در رو باز کرد و رفت داخل همه جا ساکت بود نگاهی یه هال انداخت کسی اونحا نبود صداش زد
میسو:جیمین؟
سمت اتاقش رفت ودر رو باز کرد بازم اونجا نبود
میسو:ای خدا یعنی کجا رفته ؟
به سمت آشپزخونه رفت که با دیدنش اونجا نفس راحتی کشید رو صندلی نشستیه بود و سرش زو گذاشته بود روی دستش که روی میز بود انگار خوابیده بود
میسو نزدیک رفت و نگاهی به وضعیتش انداخت دو تا بطری خالی رو میز و یکی تو دستش بود
میسو نگران گفت
میسو:خودتو نابود کردی
نرم دستشو میبره تو موهای بلند جیمین و بالا میبره جیمین هیچ تکانی نمیخوره و میسو فکر میکنه که همینجا خوابش برده.....
ولش کرد و بطری ها رو داخل زباله انداخت چند تا ظرف کثیف داخل سینک رو میشوره
جیمین اروم سرش رو بلند میکنه و به دختری که در حال تمیز کردن خونه شه خیره میشه
چشم هاش رو چند بار باز و بسته میکنه تا بهتر ببینه...اما چون سر درد داره و چشماش تار میبینه نمیتونه چهره رو به روش رو خوب تشخیص بده
میسو نگاهی به عقب میندازه و متوجه جیمین که نگاهش میکنه میشه لبخندی میزنه و به طرفش میره و کلافه میگه
میسو:بلاخره بیدار شدی!
چرا دوباره اینقدر خوردی....
اما جیمین فقط بی صدا بهش خیره شده ...میسو از اینکه هیچ جوابی بهش داده نشد یکم ناراحت شد و قدمی عقب رفت
جیمین سریع مچ دستش رو گرفت ..میسو ترسید چی اگر کار بدی انجام داد..اما جیمین ملتمسانه نگاهش میکرد و یعد با صدایی گرفته و بریده بریده خواهش کرد
جیمین:خواهش میکنم تنهام نذار....دلتنگت بودم....
میسو ناباورانه تو ذهنش گفت
٫٫یعنی اون دلتنگ من بود٫٫
در نهایت میسو لبخندی زد و کنارش نشست..جیمین فقط یه چهره زیبای میسو خیره شده بود
جیمین دستشو گذاشت رو گونه میسو و اروم نوازش کرد
میسو متعجب نگاهش میکرد و ترس از این داشت که صدای تپش قلبش به گوش جیمین برسه اما شاید جیمین بعدن یادش نمیومد!
اما نمیدونه به خاطر مس*تیه یا واقعا دلتنگش شده اما این حرف ها که اون میزنه بیشتر اعتراف ها افراد مس*ته درسته...!
اما حرف یعدی جیمین میسو زو شکه کرد اون با خنده و صدایی نه چندان مسلت گفت
جیمین:دلم برات تنگ شده بود ...دامی
******
شرایط
لایک 78
کامنت 50
میسو:جیمین؟
سمت اتاقش رفت ودر رو باز کرد بازم اونجا نبود
میسو:ای خدا یعنی کجا رفته ؟
به سمت آشپزخونه رفت که با دیدنش اونجا نفس راحتی کشید رو صندلی نشستیه بود و سرش زو گذاشته بود روی دستش که روی میز بود انگار خوابیده بود
میسو نزدیک رفت و نگاهی به وضعیتش انداخت دو تا بطری خالی رو میز و یکی تو دستش بود
میسو نگران گفت
میسو:خودتو نابود کردی
نرم دستشو میبره تو موهای بلند جیمین و بالا میبره جیمین هیچ تکانی نمیخوره و میسو فکر میکنه که همینجا خوابش برده.....
ولش کرد و بطری ها رو داخل زباله انداخت چند تا ظرف کثیف داخل سینک رو میشوره
جیمین اروم سرش رو بلند میکنه و به دختری که در حال تمیز کردن خونه شه خیره میشه
چشم هاش رو چند بار باز و بسته میکنه تا بهتر ببینه...اما چون سر درد داره و چشماش تار میبینه نمیتونه چهره رو به روش رو خوب تشخیص بده
میسو نگاهی به عقب میندازه و متوجه جیمین که نگاهش میکنه میشه لبخندی میزنه و به طرفش میره و کلافه میگه
میسو:بلاخره بیدار شدی!
چرا دوباره اینقدر خوردی....
اما جیمین فقط بی صدا بهش خیره شده ...میسو از اینکه هیچ جوابی بهش داده نشد یکم ناراحت شد و قدمی عقب رفت
جیمین سریع مچ دستش رو گرفت ..میسو ترسید چی اگر کار بدی انجام داد..اما جیمین ملتمسانه نگاهش میکرد و یعد با صدایی گرفته و بریده بریده خواهش کرد
جیمین:خواهش میکنم تنهام نذار....دلتنگت بودم....
میسو ناباورانه تو ذهنش گفت
٫٫یعنی اون دلتنگ من بود٫٫
در نهایت میسو لبخندی زد و کنارش نشست..جیمین فقط یه چهره زیبای میسو خیره شده بود
جیمین دستشو گذاشت رو گونه میسو و اروم نوازش کرد
میسو متعجب نگاهش میکرد و ترس از این داشت که صدای تپش قلبش به گوش جیمین برسه اما شاید جیمین بعدن یادش نمیومد!
اما نمیدونه به خاطر مس*تیه یا واقعا دلتنگش شده اما این حرف ها که اون میزنه بیشتر اعتراف ها افراد مس*ته درسته...!
اما حرف یعدی جیمین میسو زو شکه کرد اون با خنده و صدایی نه چندان مسلت گفت
جیمین:دلم برات تنگ شده بود ...دامی
******
شرایط
لایک 78
کامنت 50
۳۳.۱k
۲۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.