عشق خونی
#عشق_خونی
پارت ۴
ا.ت ویو
حالم بد بود خون توی بطریم تموم شده بود باید خون میخوردم و گرنه میمردم رفتم پیش استاد( کوک) بهش گفتم باید برم خونه قبول نکرد منم به سمت یه دانش آموز رفتم که خونشو بخورم که استاد( کوک) اومد جلوم رو گرفت
ویو کوک
اوو دختره ا.ت اومد پیشم گفت میخوام برم خونه حالم خوب نیس گفتم
کوک: نمیشه نمیتونی بری خونه
بعد حرفم با سمت یه دانش اموز رفت میخواست خونشو بخوره که جلوشو گرفتم بهش گفتم برو خونه
ویو ا.ت
کوک اجازه داد برم خونه البته اونجایی که من زندگی میکردم عمارت بود وقتی رفتم توی خونه مادرم با نگرانی اومد سمتم گفت
مادر ا.ت: دخترم خون کسی رو خوردی چشده( نگران)
ا.ت: هی..چی ما.....د،..ر....خ...و.ن میخوام
مامانم بدو بدو رفت سمت يخچال و برام خون آورد داد که بخورم
وقداشتمتی حالم خوب شد مادرم اومد بهم گفت باید با کوک ازدواج کنم( یادتون هست که اول داستان گفتم نجیب زاده ها باید باهم ازدواج کنن) و خوب مو خوشحال شدم چون یه حسایی به کوک داشتمش
ویو کوک
رفتم خونه مادرم گفت باید با ا،ت ازدواج کنم من خوشحال شدم چون یه حسایی به ا.ت داشتم
فلش بک صبح
پاشدم آماده شدم و صبحونه خوردم و به سمت دانشگاه حرکت کردم رسیدم دانشگاه ا.ت هم اونجا بود جوری که مادرم گفت من باید فردا با ا.ت ازدواج کنم و خیلی هیجان داشتم
ویو ا.ت
مادرم گفت باید فردا با کوم ازدواج کنم خیلی خوشحال بودم
فلش بک روز عروسی
از رخت خوابم پاشدم رفتم صورتمو شستم آماده شدم که زنگ خونه خورد
ا.ت: اجوما در رو باز کن
اجوما: چشم
اجوما در رو باز کرد کسی که از در اومد تو کسی نبود جز
بیا پایین
.
.
خ
.
.
.
.
.
.
.
م
.
.
ا
.
.
ر
.
.
.ی
.
😂😂
خب خب خدایی زیاد نوشتم میخوام شرط بزارم
شرط :
۱۰ لایک
۵ کامنت
کمتر از این شرط دیدین؟؟؟😂😂
پارت ۴
ا.ت ویو
حالم بد بود خون توی بطریم تموم شده بود باید خون میخوردم و گرنه میمردم رفتم پیش استاد( کوک) بهش گفتم باید برم خونه قبول نکرد منم به سمت یه دانش آموز رفتم که خونشو بخورم که استاد( کوک) اومد جلوم رو گرفت
ویو کوک
اوو دختره ا.ت اومد پیشم گفت میخوام برم خونه حالم خوب نیس گفتم
کوک: نمیشه نمیتونی بری خونه
بعد حرفم با سمت یه دانش اموز رفت میخواست خونشو بخوره که جلوشو گرفتم بهش گفتم برو خونه
ویو ا.ت
کوک اجازه داد برم خونه البته اونجایی که من زندگی میکردم عمارت بود وقتی رفتم توی خونه مادرم با نگرانی اومد سمتم گفت
مادر ا.ت: دخترم خون کسی رو خوردی چشده( نگران)
ا.ت: هی..چی ما.....د،..ر....خ...و.ن میخوام
مامانم بدو بدو رفت سمت يخچال و برام خون آورد داد که بخورم
وقداشتمتی حالم خوب شد مادرم اومد بهم گفت باید با کوک ازدواج کنم( یادتون هست که اول داستان گفتم نجیب زاده ها باید باهم ازدواج کنن) و خوب مو خوشحال شدم چون یه حسایی به کوک داشتمش
ویو کوک
رفتم خونه مادرم گفت باید با ا،ت ازدواج کنم من خوشحال شدم چون یه حسایی به ا.ت داشتم
فلش بک صبح
پاشدم آماده شدم و صبحونه خوردم و به سمت دانشگاه حرکت کردم رسیدم دانشگاه ا.ت هم اونجا بود جوری که مادرم گفت من باید فردا با ا.ت ازدواج کنم و خیلی هیجان داشتم
ویو ا.ت
مادرم گفت باید فردا با کوم ازدواج کنم خیلی خوشحال بودم
فلش بک روز عروسی
از رخت خوابم پاشدم رفتم صورتمو شستم آماده شدم که زنگ خونه خورد
ا.ت: اجوما در رو باز کن
اجوما: چشم
اجوما در رو باز کرد کسی که از در اومد تو کسی نبود جز
بیا پایین
.
.
خ
.
.
.
.
.
.
.
م
.
.
ا
.
.
ر
.
.
.ی
.
😂😂
خب خب خدایی زیاد نوشتم میخوام شرط بزارم
شرط :
۱۰ لایک
۵ کامنت
کمتر از این شرط دیدین؟؟؟😂😂
۵.۶k
۲۷ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.