★روز های شیرین 3★
<ویو دازای>
دازای:نمیدونم اینجا کجا بود...یه دفعه تلپورت شدم اینجا
ولی به خون نیاز داشتم...امروز ماه قرمز بود..و من کسی رو نداشتم
که خون ازش بگیرم...داشتم همینطوری راه میرفتم که دوتا زوج دیدم..
البته معلومه بود زوج نبودن...چون پسره اهمیت زیادی به دختره نمیداد...
یه دفعه دختره وایساد و کفشش و درست کرد...و پسره همینطور به راهـش
ادامه داد و غیب شد...الان فرصت خوبی بود...حتما خون دختره خوشمزهـست
سریع رفتم سمت دختره و از خونش خوردم...اصلا حواسم نبود خیلی خون خوردم..
مزه خونش خوب بود...ولی اون چیزی که من میخواستم نبود...
داشتم خون دختر رو میخوردم که دیدم دیگه جیغ نمیزنه...
من کشته بودمش و اصلا حواسم به مقدار خونـش نبود..آه..
اصلا حوصله ندارم این جنازه رو بردارم پس همونجا گذاشتمش و
رفتم...که دیدم پسره اومد و شروع به حرف زدن با خودش کرد
چویا:لوسی...لوسی...بیدار شو تروخدا...لطفا بیدار شو
ببخشید باهات شوخی کردم...لوسی بید--
ناشناس:باهاش نسبتی داشتی؟
چویا:ه..ها؟...تو کی هستی؟
ناشناس:من دازای اوسامو ام
چویا:من نکشتمش..
دازای:میدونم
چویا:تو دیدی کی کشتش؟
دازای:آره
چویا:چه شکلی بود؟....تروخدا بگو
دازای:آروم باش...اون یه ومپایر بود..
چویا:و...ومپایر...یه خوناشام؟...ولی اونا خیلی وقته نسلـشون
منقرض شده!
دازای:هوم...میخوای الان با من بیا تا کسی نیومده ببینه!
چویا:ولی اون بهترین دوستم بود...نمیتونم ولش کنم
دازای:خودت نخواستی...اگه گرفتنت تقصیر من نیست
چویا:آه...باشه باهات میام
دازای:هوم..
چویا:حالا باید کجا بریم؟
دازای:باید بری--
دازای:وسط حرفم بودم و زدم توی گردنش و بیهوش شد...
نباید میفهمید من یه ومپایرم
هوفف...میخواستم خونـش و امتحان کنم...ولی فعلا نه...
سریع خودم و به عمارتم تلپورت کردم و رفتم توی اتاق خودم
و این پسر کوچولو رو گذاشتم رو تختم و خودم رفتم
بیرون...
.
.
.
<ویو فردا صبح چویا>
چویا:...
دازای:نمیدونم اینجا کجا بود...یه دفعه تلپورت شدم اینجا
ولی به خون نیاز داشتم...امروز ماه قرمز بود..و من کسی رو نداشتم
که خون ازش بگیرم...داشتم همینطوری راه میرفتم که دوتا زوج دیدم..
البته معلومه بود زوج نبودن...چون پسره اهمیت زیادی به دختره نمیداد...
یه دفعه دختره وایساد و کفشش و درست کرد...و پسره همینطور به راهـش
ادامه داد و غیب شد...الان فرصت خوبی بود...حتما خون دختره خوشمزهـست
سریع رفتم سمت دختره و از خونش خوردم...اصلا حواسم نبود خیلی خون خوردم..
مزه خونش خوب بود...ولی اون چیزی که من میخواستم نبود...
داشتم خون دختر رو میخوردم که دیدم دیگه جیغ نمیزنه...
من کشته بودمش و اصلا حواسم به مقدار خونـش نبود..آه..
اصلا حوصله ندارم این جنازه رو بردارم پس همونجا گذاشتمش و
رفتم...که دیدم پسره اومد و شروع به حرف زدن با خودش کرد
چویا:لوسی...لوسی...بیدار شو تروخدا...لطفا بیدار شو
ببخشید باهات شوخی کردم...لوسی بید--
ناشناس:باهاش نسبتی داشتی؟
چویا:ه..ها؟...تو کی هستی؟
ناشناس:من دازای اوسامو ام
چویا:من نکشتمش..
دازای:میدونم
چویا:تو دیدی کی کشتش؟
دازای:آره
چویا:چه شکلی بود؟....تروخدا بگو
دازای:آروم باش...اون یه ومپایر بود..
چویا:و...ومپایر...یه خوناشام؟...ولی اونا خیلی وقته نسلـشون
منقرض شده!
دازای:هوم...میخوای الان با من بیا تا کسی نیومده ببینه!
چویا:ولی اون بهترین دوستم بود...نمیتونم ولش کنم
دازای:خودت نخواستی...اگه گرفتنت تقصیر من نیست
چویا:آه...باشه باهات میام
دازای:هوم..
چویا:حالا باید کجا بریم؟
دازای:باید بری--
دازای:وسط حرفم بودم و زدم توی گردنش و بیهوش شد...
نباید میفهمید من یه ومپایرم
هوفف...میخواستم خونـش و امتحان کنم...ولی فعلا نه...
سریع خودم و به عمارتم تلپورت کردم و رفتم توی اتاق خودم
و این پسر کوچولو رو گذاشتم رو تختم و خودم رفتم
بیرون...
.
.
.
<ویو فردا صبح چویا>
چویا:...
۳.۳k
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.