وانشات (وقتی حامله بودی و......) پارت ۱
#وانشات
#چانگبین
÷تبریک میگم خانوم سو......
با این حرف پرستار از جات بلند شدی و در حالی که از خوشحالی توی چشمات اشک جمع شده بود گفتی:
+دارید...میگید...که.....
پرستار لبخندی پر رنگ زد و نگاهت کرد
÷اره آره خانوم سو
از خوشحالی جیغ بنفشی زدی که تمام کارکنان بیمارستان متوجه شدن
+دارممممم مامان میشمممممم(با داد و خنده)
پرستار که یکی از دوستای صمیمیت بود سری دستشو گذاشت روی دهنت و همینطور که باهم میخندیدن به سمت در خروجی بیمارستان راهنماییت کرد .
+وایییییییی یورا دارم مامان میشمممممم
یورا لبخندی زد و اونم با شوق و ذوق زیادی لب زد :
÷ااااا....دختر منم دارم خالههه میشم
خیلی خوشحال بودین که یکدفعه با جرقهای که به سرت زد سری گفتی :
+باید.....باید به چانگبین اینو بگم
یورا با ذوق سرشو تکون داد و تو ازش خداحافظی کردی و به سمت ماشینت رفتی .
توی ماشین نشستی و قبل از اینکه ماشین رو روشن کنی به کاغذی که نشون دهنده ی حامله شدنت بود نگاهی انداختی و دستتو روی شکمت گذاشتی
+کوچولوی مامان.......بابات اگر بفهمه چه فرشته ای توی راهه خیلی خوشحال میشه عزیزم
و بعد لبخندی پر رنگ زدی و ماشین رو روشن کردی و به سمت کمپانی راه افتادی تا چانگبین رو ببینی
(چانگبین)
×بنظرت اینجوری خوبه ؟
چانگبین با صدای چان به خودش اومد و نگاهی به چان کرد .
_چی خوبه ؟
چان چند دفعه پشت سر هم پلک زد و سرشو کج کرد
×حواست هست که وسط ساخت آهنگیم ؟
چانگبین که کاملاً توی دنیای خودش بود با کلافگی موهای سرشو بهم ریخت و خیره به مداد توی دستش شد
×هی هی هی .....چیزی شده ؟
چانگبین توی همون حالت جواب داد:
_درمورد ا.ته..... این چند روز خیلی حالش خوب نیست....بدنش خیلی ضعیف شده
چان لبخند مهربونی زد و دستشو روی کمر چانگبین کشید
×هی رفیق ا.ت دختر قوییه هر آدمی این ضعف هارو توی بدنش پیدا میکنه.... مطمئن باش حاش خوب میشه
چانگبین نگاهشو به چان داد و لبخندی دوست دانه بهش زد که با صدای زنگ گوشیش توجه ی هر دوشون سمت گوشی چانگبین رفت
_ا.ته
چان لبخندی زد .
چانگبین سری روی دکمه اتصال تماس زد و گوشی رو سمت گوشش برد
_ا.ت خوبی ؟
همینطور که دل تو دلت آب شده بود و بی صبرانه منتظر دیدن چانگبین بودی هومی گفتی
_عزیزم کاری داشتی ؟
لبخند تو پرنگ تر کردی
+میشه بیای پایین ؟
چانگبین با حرفت گیج شد
_منظورت چیه؟
+یاااا....میگم که اومدم ببینمت دیگه
چانگبین با حرفی که زدی چشماش برق انداخت و با خنده جوابتو داد
_حتما عزیزم الان میام
و بعد سری کت و کلاه افتابیشو برداشت و از اتاق زد بیرون.
چان همینطور که به ذوق زدن چانگبین نگاه میکرد بعد از خارج شدنش از اتاق لب زد :
×هی....کی میتونه جلوی عشق این دوتا مرغ عاشق رو بگیره؟
#چانگبین
÷تبریک میگم خانوم سو......
با این حرف پرستار از جات بلند شدی و در حالی که از خوشحالی توی چشمات اشک جمع شده بود گفتی:
+دارید...میگید...که.....
پرستار لبخندی پر رنگ زد و نگاهت کرد
÷اره آره خانوم سو
از خوشحالی جیغ بنفشی زدی که تمام کارکنان بیمارستان متوجه شدن
+دارممممم مامان میشمممممم(با داد و خنده)
پرستار که یکی از دوستای صمیمیت بود سری دستشو گذاشت روی دهنت و همینطور که باهم میخندیدن به سمت در خروجی بیمارستان راهنماییت کرد .
+وایییییییی یورا دارم مامان میشمممممم
یورا لبخندی زد و اونم با شوق و ذوق زیادی لب زد :
÷ااااا....دختر منم دارم خالههه میشم
خیلی خوشحال بودین که یکدفعه با جرقهای که به سرت زد سری گفتی :
+باید.....باید به چانگبین اینو بگم
یورا با ذوق سرشو تکون داد و تو ازش خداحافظی کردی و به سمت ماشینت رفتی .
توی ماشین نشستی و قبل از اینکه ماشین رو روشن کنی به کاغذی که نشون دهنده ی حامله شدنت بود نگاهی انداختی و دستتو روی شکمت گذاشتی
+کوچولوی مامان.......بابات اگر بفهمه چه فرشته ای توی راهه خیلی خوشحال میشه عزیزم
و بعد لبخندی پر رنگ زدی و ماشین رو روشن کردی و به سمت کمپانی راه افتادی تا چانگبین رو ببینی
(چانگبین)
×بنظرت اینجوری خوبه ؟
چانگبین با صدای چان به خودش اومد و نگاهی به چان کرد .
_چی خوبه ؟
چان چند دفعه پشت سر هم پلک زد و سرشو کج کرد
×حواست هست که وسط ساخت آهنگیم ؟
چانگبین که کاملاً توی دنیای خودش بود با کلافگی موهای سرشو بهم ریخت و خیره به مداد توی دستش شد
×هی هی هی .....چیزی شده ؟
چانگبین توی همون حالت جواب داد:
_درمورد ا.ته..... این چند روز خیلی حالش خوب نیست....بدنش خیلی ضعیف شده
چان لبخند مهربونی زد و دستشو روی کمر چانگبین کشید
×هی رفیق ا.ت دختر قوییه هر آدمی این ضعف هارو توی بدنش پیدا میکنه.... مطمئن باش حاش خوب میشه
چانگبین نگاهشو به چان داد و لبخندی دوست دانه بهش زد که با صدای زنگ گوشیش توجه ی هر دوشون سمت گوشی چانگبین رفت
_ا.ته
چان لبخندی زد .
چانگبین سری روی دکمه اتصال تماس زد و گوشی رو سمت گوشش برد
_ا.ت خوبی ؟
همینطور که دل تو دلت آب شده بود و بی صبرانه منتظر دیدن چانگبین بودی هومی گفتی
_عزیزم کاری داشتی ؟
لبخند تو پرنگ تر کردی
+میشه بیای پایین ؟
چانگبین با حرفت گیج شد
_منظورت چیه؟
+یاااا....میگم که اومدم ببینمت دیگه
چانگبین با حرفی که زدی چشماش برق انداخت و با خنده جوابتو داد
_حتما عزیزم الان میام
و بعد سری کت و کلاه افتابیشو برداشت و از اتاق زد بیرون.
چان همینطور که به ذوق زدن چانگبین نگاه میکرد بعد از خارج شدنش از اتاق لب زد :
×هی....کی میتونه جلوی عشق این دوتا مرغ عاشق رو بگیره؟
۱۸.۹k
۰۷ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.