پارت 11
پارت 11
رفتم طرف چمدون و وسایلم رو باز کردم... عکس مامان و بابا کنار هم... چقدر دلم براشون تنگ شده بود... صدای خنده ی مامان تو گوشم پیچید... صدای بابا که داشت باهام شوخی میکرد... انگشتم رو اروم و با نوازش رو عکسشون کشیدم... کی انقدر بی رحم شدن که تنهام گذاشتن؟... کی انقدر بزرگ شدم که با مرگشون کنار اومدم...؟ کی فراموش کردم که دو هفتس نرفتم پیششون؟
اخرین قطرات اشکمو پاک کردم... ساعت 11 بود... گشنم نبود... خسته هم نبودم... تصمیم گرفتم برم و باغ عمارت رو ببینم... من که بیکارم، مادرجونم که خوابه... تهیون هم که نیست... سوبین هم نمیدونم... ساعت 11 شبم نمیتونم به کای و یونجون زنگ بزنم... پس بهترین گزینه، گزینه ی اوله... از پله ها اروم اروم رفتم پایین... در عمارت رو باز کردم... تابستون بود، هوا سرد نبود... خیلی بزرگ بود.. حیاط حساب نمیشد... رسما باغ بود... خوشگل بود... شروع کردم به راه رفتن... دستامو تو جیبام گذاشتم، سرمو بلند کردم... ماه امشب به صورت حلال بود ( نویسنده علاقه ی زیادی به ماه داره، به خاطر همین اسم ماه زیاد تو فیکاش میاد:))... ستاره ها دورشو گرفته بودن... شاید میخواستن احساس تنهایی نکنه... چشمامو از اسمون گرفتم و به زمین زل زدم... اروم اروم قدم برمیداشتم... :ساعت 12 شبه، چرا بیرونی؟ سرنوشت بلند کردم... چشمام با چشمای تهیون برخورد کرد، یه جوری شدم:خوابم نمیبرد... اومدم قدم بزنم.. تهیون به طرفم قدم برداشت و نزدیکم شد:
رفتم طرف چمدون و وسایلم رو باز کردم... عکس مامان و بابا کنار هم... چقدر دلم براشون تنگ شده بود... صدای خنده ی مامان تو گوشم پیچید... صدای بابا که داشت باهام شوخی میکرد... انگشتم رو اروم و با نوازش رو عکسشون کشیدم... کی انقدر بی رحم شدن که تنهام گذاشتن؟... کی انقدر بزرگ شدم که با مرگشون کنار اومدم...؟ کی فراموش کردم که دو هفتس نرفتم پیششون؟
اخرین قطرات اشکمو پاک کردم... ساعت 11 بود... گشنم نبود... خسته هم نبودم... تصمیم گرفتم برم و باغ عمارت رو ببینم... من که بیکارم، مادرجونم که خوابه... تهیون هم که نیست... سوبین هم نمیدونم... ساعت 11 شبم نمیتونم به کای و یونجون زنگ بزنم... پس بهترین گزینه، گزینه ی اوله... از پله ها اروم اروم رفتم پایین... در عمارت رو باز کردم... تابستون بود، هوا سرد نبود... خیلی بزرگ بود.. حیاط حساب نمیشد... رسما باغ بود... خوشگل بود... شروع کردم به راه رفتن... دستامو تو جیبام گذاشتم، سرمو بلند کردم... ماه امشب به صورت حلال بود ( نویسنده علاقه ی زیادی به ماه داره، به خاطر همین اسم ماه زیاد تو فیکاش میاد:))... ستاره ها دورشو گرفته بودن... شاید میخواستن احساس تنهایی نکنه... چشمامو از اسمون گرفتم و به زمین زل زدم... اروم اروم قدم برمیداشتم... :ساعت 12 شبه، چرا بیرونی؟ سرنوشت بلند کردم... چشمام با چشمای تهیون برخورد کرد، یه جوری شدم:خوابم نمیبرد... اومدم قدم بزنم.. تهیون به طرفم قدم برداشت و نزدیکم شد:
۲.۴k
۲۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.