part9
#part9
روز جمعه ساعت 16:15
مجید-احمقانه بود که بخوام
به حرف ینفر تو خوابم عمل کنم
احمقانه بود که بخوام برم کافه سبز
من کافه مورد علاقم کافه سبز هست
ولی هچی وقت جمعه ها نرفتم
ولی خسته بودم ازاین بلاتکلیفی برای
همین تصمیم گرفتم برم کافه
تبسم-دلم یه انتقام شیرین ازکل خانوادش
میخواست اونا بهم ازهمه لحاظ ضربه زدن
عشقمو ازم گرفتن
تحقیرم کردن
ولی حالا من برای خودم ادمی شدم
دیگه اون دختر ضعیف ساده نیستم اونا
کاری کردن باهام که اشکم توچشام خشک شد
من به اون گفتم ازچی میترسم و اون به بهترین
روش ممکن ترسوندنم
گم شدم بین یه حس عشق و نفرت
ولی من هنوزم دوسش دارم
طبق عادت امروزم اومدم کافه سبز
ساعت دقیقا6:00 بود رفتم نشستم جای همیشگیم
گارسون-سلام همون همیشگی
تبسم-سلام
نه امروز میخوام تنوع بدم احساس میکنم امروز
روز خاصیه
یه ملیک شیگ شکلاتی لطفا
گارسون-حتما
مجید-ساعت 6:5
رسیدم کافه وارد کافه شدم سرم
توگوشیم بود رفم سمت جای همیشگیم
که
تبسم-خیره شده بودم به منظره ی روبروم
ودرحال مرور خاطراتم بودم
که با دیدن مجید کپ کردم
دوباره توهم باید توهم بزنم بااون همه
قرصی که من میخورم
مجید-تبسم خانم
تبسم-چندتا پلک زدم پشت هم
نه مثل اینکه واقعی بود
قلبم داشت قفسه سینم رو پاره میکرد
نفسم بالا نمیومد
انگار هرثانیه
یکسال میگذشت برام صدای مجید که تبسم
تبسم میکرد تو گوشم
میپیچید
دیگه چیزی نشنیدم و سیاهی مطلق
#نقطه_تاریک_زندگیم
#مجید_رضوی#رمان
روز جمعه ساعت 16:15
مجید-احمقانه بود که بخوام
به حرف ینفر تو خوابم عمل کنم
احمقانه بود که بخوام برم کافه سبز
من کافه مورد علاقم کافه سبز هست
ولی هچی وقت جمعه ها نرفتم
ولی خسته بودم ازاین بلاتکلیفی برای
همین تصمیم گرفتم برم کافه
تبسم-دلم یه انتقام شیرین ازکل خانوادش
میخواست اونا بهم ازهمه لحاظ ضربه زدن
عشقمو ازم گرفتن
تحقیرم کردن
ولی حالا من برای خودم ادمی شدم
دیگه اون دختر ضعیف ساده نیستم اونا
کاری کردن باهام که اشکم توچشام خشک شد
من به اون گفتم ازچی میترسم و اون به بهترین
روش ممکن ترسوندنم
گم شدم بین یه حس عشق و نفرت
ولی من هنوزم دوسش دارم
طبق عادت امروزم اومدم کافه سبز
ساعت دقیقا6:00 بود رفتم نشستم جای همیشگیم
گارسون-سلام همون همیشگی
تبسم-سلام
نه امروز میخوام تنوع بدم احساس میکنم امروز
روز خاصیه
یه ملیک شیگ شکلاتی لطفا
گارسون-حتما
مجید-ساعت 6:5
رسیدم کافه وارد کافه شدم سرم
توگوشیم بود رفم سمت جای همیشگیم
که
تبسم-خیره شده بودم به منظره ی روبروم
ودرحال مرور خاطراتم بودم
که با دیدن مجید کپ کردم
دوباره توهم باید توهم بزنم بااون همه
قرصی که من میخورم
مجید-تبسم خانم
تبسم-چندتا پلک زدم پشت هم
نه مثل اینکه واقعی بود
قلبم داشت قفسه سینم رو پاره میکرد
نفسم بالا نمیومد
انگار هرثانیه
یکسال میگذشت برام صدای مجید که تبسم
تبسم میکرد تو گوشم
میپیچید
دیگه چیزی نشنیدم و سیاهی مطلق
#نقطه_تاریک_زندگیم
#مجید_رضوی#رمان
۳.۲k
۱۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.