خیابون خلوَت بود؛
خیابون خلوَت بود؛
داشتَم قدَم میزدم . طرفِ راستم مغازههایی بودن که یکی در میون کِرکِرههاشون پایین بود و صدایِ سکوت از گوشه و کنارِ کرکرهها بیرون میزد ..
و طرفِ چپم خیابونی بود که هر دَه بیست ثانیه یه ماشین خلوتِشو میشکَست . جایِ خوبی بود واسه اینکه غرق بشم لا به لایِ درد و دلایِ ذهنم . حواسم جمعِ خودم بود که دستی خورد سرِ شونَم . به خودم اومدم . برگشتم، یه پیرمرد که لبخندِش همهیِ چین و چروکایِ صورتشو از یادِ آدم میبُرد .. لبخندش منو پَرت کرد به سالایِ خیلی قبل .. اون موقعی که خندهها از تهِ دل بود .. بهِش لبخند زدم و گفتم: "جانم پدرجان . کاری داشتین؟"
بازم لبخند زد . حس میکردم این مرد رو قبلا جایی دیدم . حس میکردم این خنده ها باهام غَریبه نیستن . به میوههایی که تویِ دستش بود اشاره کرد و گفت: " دخترم میشه کمکم کنی این میوهها رو سالِم برسونَم خونه؟"
گفتم: "بله حتما." خَم شدم و همهیِ خریداشو ازش گرفتم . راه افتادیم سمتِ خونش . خنده از لبم مَحو نمیشد . بعد از چند دقیقه، سکوت بینمونو شکست.
صورتشو برگردوند سمتم و پرسید: "تو چند سالته دخترم؟"
گفتم : " بیست سالمه .."
خندید .. دوباره از همون لبخندایی که نمیدونستم از کجایِ وجودش نشأت میگیرن که انقدر باهاشون خو میگیرم ..
گفت: " فکر کنم باید یه نوه همسنایِ تو داشته باشم .."
تعجب کردم .. اول نخواسَتم چیزی بپرسم ولی نتونستم .. پرسیدم: "چرا فکر کنین؟ مگه نمیدونین دارین یا نه؟ " .. سَعی کردم تعجبم رو تویِ لحنِ حرف زدنم نشون ندم ولی مثل اینکه خیلی موفق نبودم .. جواب داد: " نه دخترم .. نمیدونم .. خانوادم مدتهاست مهاجرَت کردن از ایران .. خیلی وقته ازَشون خبر ندارم .."
دلم تِرکید، از صداش که بغضِ توش رو نمیتونست پنهان کنه .. از نفسِش که واسه حرف زدن یاریش نمیکرد .. از نگاهش که به تهِ کوچه بود .. از عصایِ دستش که جا به جا کردنش واسَش مثلِ جا به جا کردنِ کوه شده بود ..
سکوت کردم .. حرفی نداشتم برایِ اون جواب تلخ .. و ابراز همدردی هم، دردی رو دوا نمیکرد فقط باعِث میشد بغضِ من خودشو نشون بده و اون از دلسوزی من احساسِ ضعف کنه!
رسیدیم به خونش .. کلید انداخت و درو باز کرد ..
چشمام برق زد از دیدنِ خونش .. شبیهِ لبخندش بود .. آشنا ..!
یه خونهیِ قدیمی با یه حوضِ آبی وسطش و گلدونایِ شمعدونیِ دورش ..
در و پنجرههایِ سفید با پردههایِ زرشکی .. یه درختِ سیب که شاخههاش تا وسط حیاط اومده بود با یه تخت زیرِش ..
گفت: "بیا تو یه چایی بخور دخترم .. زحمت کشیدی خسته شدی .."
معمولا اینطور مواقع دعوت رو میذاشتم به پایِ تعارف و ردش میکردم .. اما اینبار قضیه فرق داشت .. بدون هیچ حرف دیگهای لبخند زدم و گفتم: " چشم .. خیلی وقته تو چِنین فضایی چایی نخوردم .."
رفتم تو و نشستم رویِ تخت زیرِ درخت سیب .. کلِ خونه آب پاشی شده بود .. فکر کردم منتظرِ مهمونه .. چایی رو اورد و گفت: "بخور دخترم .. چایی که یه پیرمرده هشتاد ساله دَم کرده باشه خوردن داره .." یکَم از چاییشو خورد و بازم لبخند زد .. و بازم لبخند زدم .. چایی رو که نصفه خوردم داشتم آماده میشدم که برَم ..گفتم: "ببخشید دیگه با اجازَتون من برم ..!" پرسید: "کجا پس؟ هنوز چاییتو کامل نخوردی!" گفتم: "آخه فکر کنم مهمون دارین شما .. برَم بهتره .." سرشو انداخت پایین .. لبخندش رفت .. لبخندم یخ زد .. با نگرانی پرسیدم: "حالتون خوبه ..؟"
سرِشو اورد بالا .. سعی کرد قطرهیِ اشکِش به گونههاش نرسه و نبینم .. اما رسید و دیدم .. گفتم: "ببخشید من نمیخواستم ناراحتِتون کنم .."
دست کشید رو گونههاشو گفت: "نه .. تقصیرِ تو نیست دخترم .. دلم گرفته بود .. از این خونه، از خودم .. مدتهاست که من و این خونه هَر روز به انتظار میشینیم .. به انتظارِ مهمونی که هیچوقت نمیاد .."
رو کرد سمتِ من و گفت: "انتظار و دلتنگی چَسبیدن به هم .. اگه اولی نباشه دومی نیست و اگه دومی نباشه اولی نیست .. دلتَنگ نشی الهی بابا جان .. منتظر نباشی الهی بابا جان .."
سکوت کرد .. بعد از چَند لحظه ادامه داد: " آرزوم اینه که آلزایمِر بگیرم .. فراموش کنم نبودشو .. نفهمَم حال و روزمو .. نعمتیه .." استکانایِ چایی رو برداشت ببَره تو آشپزخونه .. بهونه بود .. میخواست دور بشه از جایی که درِ دلش باز شده بود ..
حرفی نداشتم بزنم . میترسیدم وسطِ حرف زدن بغض خفَم کنه ..
بلند شدم رفتم سمتِ در .. داشتم درو باز میکردم که از آشپز خونه اومد بیرون، گفت: " خدا نگهدارِت باشه دخترم .."
برگشتم سمتش، لبخند زدم .. گفتم: "تجربهی جالبی بود .." لبخند زد .. گفت: "چی تجربهی جالبی بود بابا؟" ..
در و باز کردم .. یه پامو از در گذاشتم بیرون و گفتم: "چایی خوردن با یه پیرمردِ هشتاد ساله .."
درو بستم و کلِ راه به این جمله فکر کردم: " آرِزوم اینه که آلز
داشتَم قدَم میزدم . طرفِ راستم مغازههایی بودن که یکی در میون کِرکِرههاشون پایین بود و صدایِ سکوت از گوشه و کنارِ کرکرهها بیرون میزد ..
و طرفِ چپم خیابونی بود که هر دَه بیست ثانیه یه ماشین خلوتِشو میشکَست . جایِ خوبی بود واسه اینکه غرق بشم لا به لایِ درد و دلایِ ذهنم . حواسم جمعِ خودم بود که دستی خورد سرِ شونَم . به خودم اومدم . برگشتم، یه پیرمرد که لبخندِش همهیِ چین و چروکایِ صورتشو از یادِ آدم میبُرد .. لبخندش منو پَرت کرد به سالایِ خیلی قبل .. اون موقعی که خندهها از تهِ دل بود .. بهِش لبخند زدم و گفتم: "جانم پدرجان . کاری داشتین؟"
بازم لبخند زد . حس میکردم این مرد رو قبلا جایی دیدم . حس میکردم این خنده ها باهام غَریبه نیستن . به میوههایی که تویِ دستش بود اشاره کرد و گفت: " دخترم میشه کمکم کنی این میوهها رو سالِم برسونَم خونه؟"
گفتم: "بله حتما." خَم شدم و همهیِ خریداشو ازش گرفتم . راه افتادیم سمتِ خونش . خنده از لبم مَحو نمیشد . بعد از چند دقیقه، سکوت بینمونو شکست.
صورتشو برگردوند سمتم و پرسید: "تو چند سالته دخترم؟"
گفتم : " بیست سالمه .."
خندید .. دوباره از همون لبخندایی که نمیدونستم از کجایِ وجودش نشأت میگیرن که انقدر باهاشون خو میگیرم ..
گفت: " فکر کنم باید یه نوه همسنایِ تو داشته باشم .."
تعجب کردم .. اول نخواسَتم چیزی بپرسم ولی نتونستم .. پرسیدم: "چرا فکر کنین؟ مگه نمیدونین دارین یا نه؟ " .. سَعی کردم تعجبم رو تویِ لحنِ حرف زدنم نشون ندم ولی مثل اینکه خیلی موفق نبودم .. جواب داد: " نه دخترم .. نمیدونم .. خانوادم مدتهاست مهاجرَت کردن از ایران .. خیلی وقته ازَشون خبر ندارم .."
دلم تِرکید، از صداش که بغضِ توش رو نمیتونست پنهان کنه .. از نفسِش که واسه حرف زدن یاریش نمیکرد .. از نگاهش که به تهِ کوچه بود .. از عصایِ دستش که جا به جا کردنش واسَش مثلِ جا به جا کردنِ کوه شده بود ..
سکوت کردم .. حرفی نداشتم برایِ اون جواب تلخ .. و ابراز همدردی هم، دردی رو دوا نمیکرد فقط باعِث میشد بغضِ من خودشو نشون بده و اون از دلسوزی من احساسِ ضعف کنه!
رسیدیم به خونش .. کلید انداخت و درو باز کرد ..
چشمام برق زد از دیدنِ خونش .. شبیهِ لبخندش بود .. آشنا ..!
یه خونهیِ قدیمی با یه حوضِ آبی وسطش و گلدونایِ شمعدونیِ دورش ..
در و پنجرههایِ سفید با پردههایِ زرشکی .. یه درختِ سیب که شاخههاش تا وسط حیاط اومده بود با یه تخت زیرِش ..
گفت: "بیا تو یه چایی بخور دخترم .. زحمت کشیدی خسته شدی .."
معمولا اینطور مواقع دعوت رو میذاشتم به پایِ تعارف و ردش میکردم .. اما اینبار قضیه فرق داشت .. بدون هیچ حرف دیگهای لبخند زدم و گفتم: " چشم .. خیلی وقته تو چِنین فضایی چایی نخوردم .."
رفتم تو و نشستم رویِ تخت زیرِ درخت سیب .. کلِ خونه آب پاشی شده بود .. فکر کردم منتظرِ مهمونه .. چایی رو اورد و گفت: "بخور دخترم .. چایی که یه پیرمرده هشتاد ساله دَم کرده باشه خوردن داره .." یکَم از چاییشو خورد و بازم لبخند زد .. و بازم لبخند زدم .. چایی رو که نصفه خوردم داشتم آماده میشدم که برَم ..گفتم: "ببخشید دیگه با اجازَتون من برم ..!" پرسید: "کجا پس؟ هنوز چاییتو کامل نخوردی!" گفتم: "آخه فکر کنم مهمون دارین شما .. برَم بهتره .." سرشو انداخت پایین .. لبخندش رفت .. لبخندم یخ زد .. با نگرانی پرسیدم: "حالتون خوبه ..؟"
سرِشو اورد بالا .. سعی کرد قطرهیِ اشکِش به گونههاش نرسه و نبینم .. اما رسید و دیدم .. گفتم: "ببخشید من نمیخواستم ناراحتِتون کنم .."
دست کشید رو گونههاشو گفت: "نه .. تقصیرِ تو نیست دخترم .. دلم گرفته بود .. از این خونه، از خودم .. مدتهاست که من و این خونه هَر روز به انتظار میشینیم .. به انتظارِ مهمونی که هیچوقت نمیاد .."
رو کرد سمتِ من و گفت: "انتظار و دلتنگی چَسبیدن به هم .. اگه اولی نباشه دومی نیست و اگه دومی نباشه اولی نیست .. دلتَنگ نشی الهی بابا جان .. منتظر نباشی الهی بابا جان .."
سکوت کرد .. بعد از چَند لحظه ادامه داد: " آرزوم اینه که آلزایمِر بگیرم .. فراموش کنم نبودشو .. نفهمَم حال و روزمو .. نعمتیه .." استکانایِ چایی رو برداشت ببَره تو آشپزخونه .. بهونه بود .. میخواست دور بشه از جایی که درِ دلش باز شده بود ..
حرفی نداشتم بزنم . میترسیدم وسطِ حرف زدن بغض خفَم کنه ..
بلند شدم رفتم سمتِ در .. داشتم درو باز میکردم که از آشپز خونه اومد بیرون، گفت: " خدا نگهدارِت باشه دخترم .."
برگشتم سمتش، لبخند زدم .. گفتم: "تجربهی جالبی بود .." لبخند زد .. گفت: "چی تجربهی جالبی بود بابا؟" ..
در و باز کردم .. یه پامو از در گذاشتم بیرون و گفتم: "چایی خوردن با یه پیرمردِ هشتاد ساله .."
درو بستم و کلِ راه به این جمله فکر کردم: " آرِزوم اینه که آلز
۶.۳k
۲۵ آذر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.