ری اکشن
شما رو پدرتون میخواست ب یک خپل پولدار بزور شوهر بده این موضوع رو (کاراکتر) میفهمه و ری اکشنشون:
مایکی:
خیلی خسته از بونتن برگشتم لم دادم روی مبل و خیلی خوشحال بودم بالاخره تنها بودم
مایکی:ا.ت من برگشتم...
بعد از دو دیقه
مایکی:ا.ت؟
یهو تلفت زنگ میزنه سانزو بود مایکی جواب میده
مایکی:بله؟
سانزو:مایکی....ا.ت رو یکی سوار ی ماشین کرد بزور و برد ب سمت وسط شهر
از زبان ا.ت ک مرد خول بزور بردتش آرایشگاه
ا.ت:ا_اینجا خیلی حس بدی داره....من مایکی رو میخوام
مرد:بالاخره داریم بهم میرسیم...
**خم میشه طرف صورتم**
مرد:بالاخره طعم لباتو میچش___
*مرد با زمین یکی شد سرتو گرفتی بالا و دیدی مایکی بود بغض گرفتت و بلند شدی و بغلش کردی*
مایکی:داشتان چیه...؟
ا.ت:(تعریف کردن داستان)
مایکی دست ا.ت رومیگیره و میبره کنار بابای ا.ت
مایکی:کوکونوی...کیف رو باز کن
کوکو یک کیف پر پدل باز کرد
مایکی:اگه دردت پوله بیا....برش دار و دهنتو ببند ا.ت مال منه....
میتسویا:
داشت با ارامش خیاطی میکرد و به ساعت نگاه کرد قرار بود ساعت ۵:۳۰ خونه اش باشی ولی الان ساعت ۶:۰۰ عه بالند شد و گوشیشو برداشت بهت زنگ زد جواب ندادی رفت ب همه پیام زسانا بهت پیام داد رفت اینستا هم پیام بده که....
میتسویا:این خپله...کیه....
*میتسویا میدوعه بیرون و موتورشو برمیداره و گاز میده عکسو باز چک میکنه داخل یکی از هتل های نزدیک ب توکیو بود با تمام سرعت میاد و میره داخل هتل شماره در ک روی عکس بود رو میخونه سربازارو از قبل متلاشی کرده و هنوز پلیس نرسیده
همین ک رسید ب در اتاق در رو محکن زد دید صدای جیغت میاد در رو محکم زد و شکوند
میتسویا:توی حر*****
گرفت مرده رو زد و تورو برداشت و از هتل در رفتید
چیفویو:
(نکته:چیفویو فنا ببخشید ناراحت میشید🥲)
چیفویو تر روز کنار تو بود امروز خیلی سرش شلوغ بود دیر اومد خونه وقتی اومد خونه خسته بود
چیفویو:ا.تمن برگشتم....ا.ت؟
دید ی تماس اومده بهشخط ناشناس
برداشت
بله...؟
+هق....ببخشید چیفویو...هق....
_چ_گی شده ا.ت؟
+خوشحالم ک با آدمی مثل تو آشنا شدم....خداحافظ
**خط قطع شد و مسدود ولی چیفویو رفت بیرپن سوار موتور شد*
*موتور رو روشن کرد رفت سمت خونهپدرت ازپنجره دیدکنارت ی مرد تپل گنده نشسته چشماش پر کاسه اشک شد*
_ا.ت......هق
*نشست و پشت در گریه کرد چون....*
بابات:مبارک باشه
مرده:مرسی ا.ت بیا بریم
ا.ت:ب_ب_باشه
مایکی:
خیلی خسته از بونتن برگشتم لم دادم روی مبل و خیلی خوشحال بودم بالاخره تنها بودم
مایکی:ا.ت من برگشتم...
بعد از دو دیقه
مایکی:ا.ت؟
یهو تلفت زنگ میزنه سانزو بود مایکی جواب میده
مایکی:بله؟
سانزو:مایکی....ا.ت رو یکی سوار ی ماشین کرد بزور و برد ب سمت وسط شهر
از زبان ا.ت ک مرد خول بزور بردتش آرایشگاه
ا.ت:ا_اینجا خیلی حس بدی داره....من مایکی رو میخوام
مرد:بالاخره داریم بهم میرسیم...
**خم میشه طرف صورتم**
مرد:بالاخره طعم لباتو میچش___
*مرد با زمین یکی شد سرتو گرفتی بالا و دیدی مایکی بود بغض گرفتت و بلند شدی و بغلش کردی*
مایکی:داشتان چیه...؟
ا.ت:(تعریف کردن داستان)
مایکی دست ا.ت رومیگیره و میبره کنار بابای ا.ت
مایکی:کوکونوی...کیف رو باز کن
کوکو یک کیف پر پدل باز کرد
مایکی:اگه دردت پوله بیا....برش دار و دهنتو ببند ا.ت مال منه....
میتسویا:
داشت با ارامش خیاطی میکرد و به ساعت نگاه کرد قرار بود ساعت ۵:۳۰ خونه اش باشی ولی الان ساعت ۶:۰۰ عه بالند شد و گوشیشو برداشت بهت زنگ زد جواب ندادی رفت ب همه پیام زسانا بهت پیام داد رفت اینستا هم پیام بده که....
میتسویا:این خپله...کیه....
*میتسویا میدوعه بیرون و موتورشو برمیداره و گاز میده عکسو باز چک میکنه داخل یکی از هتل های نزدیک ب توکیو بود با تمام سرعت میاد و میره داخل هتل شماره در ک روی عکس بود رو میخونه سربازارو از قبل متلاشی کرده و هنوز پلیس نرسیده
همین ک رسید ب در اتاق در رو محکن زد دید صدای جیغت میاد در رو محکم زد و شکوند
میتسویا:توی حر*****
گرفت مرده رو زد و تورو برداشت و از هتل در رفتید
چیفویو:
(نکته:چیفویو فنا ببخشید ناراحت میشید🥲)
چیفویو تر روز کنار تو بود امروز خیلی سرش شلوغ بود دیر اومد خونه وقتی اومد خونه خسته بود
چیفویو:ا.تمن برگشتم....ا.ت؟
دید ی تماس اومده بهشخط ناشناس
برداشت
بله...؟
+هق....ببخشید چیفویو...هق....
_چ_گی شده ا.ت؟
+خوشحالم ک با آدمی مثل تو آشنا شدم....خداحافظ
**خط قطع شد و مسدود ولی چیفویو رفت بیرپن سوار موتور شد*
*موتور رو روشن کرد رفت سمت خونهپدرت ازپنجره دیدکنارت ی مرد تپل گنده نشسته چشماش پر کاسه اشک شد*
_ا.ت......هق
*نشست و پشت در گریه کرد چون....*
بابات:مبارک باشه
مرده:مرسی ا.ت بیا بریم
ا.ت:ب_ب_باشه
۷.۷k
۲۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.