💦رمان زمستان💦 پارت 12
🖤پارت دوازدهم🖤
《رمان زمستون❄》
ارسلان: تو خواب عمیقی بودم روی کاناپه
ک صدای جیغ دیانارو شنیدم....سریع هول شدم دویدم سمت اتاقش...دیانا دیانا خوبی...
دیانا: خیلی ترسیده بودم از خوابم....
کاملا واضح بود خوابم مثل واقعیت بود...
ک در باز شد و ارسلان خیلی گیج اومد تو
ارسلان: دیانا دیانا خوبی؟...وقتی دیانارو ترسیده دیدم داره میلرزه مثل ی جوجه سریع بغلش کردم...خوبی دیانا؟
دیانا: مهراب زندس...
ارسلان: دیانا خواب دیدی...مهراب زنده نیس
دیانا: ولی...
ارسلان: دیانارو محکم تر بغلش کردم...خلسه ای ک تو بغلش داشتم و تو بغل هیچ دختر دیگه ای نداشتم...دیانا نترس باشه؟...من کنارتم
دیانا: از حرفا و کارای ارسلان ارامش میگرفتم...
ارسلان: من برم برات ی لیوان آب بیارم...
دیانا: باش..
ارسلان: رفتم واسه دیانا آب بیارم ک گوشیم زنگ خورد مهدیه بود...
جانم مهدیه؟
مهدیه: خوبی ارسلان؟
ارسلان: اره قشنگم تو خوبی؟
مهدیه: اره چی کار میکنی؟
ارسلان: هیچی خونم...
مهدیه: باش پس خونه ای دیگ؟
ارسلان: اره چطو؟
مهدیه: همینجوری...
ارسلان: مراقب خودت باش
مهدیه: باش فعلن
ارسلان: رفتم واسه دیانا آب بردم خیلی ترسیده بود عین جوجه داشت میلرزید همونطوری بغلش کردم ک تو بغلم خوابش برد...صورتشو بر انداز کردم مژه های بلند ابرو های پر
چشمای درشت و قشنگ...
عین ماه بود این بشر...
همونطور تو بغلش خوابم برد دلم نیومد بیدارش کنم...
مهدیه: بعد از بر گشتن از کانادا به تهران...زنگ زدم به ارسلان ک ببینم خونس..ک دیدم اره میخواستم سوپرایزش کنم چند روز دیگه هم تولدش بود..میخواستم کنار هم باشیم ی چند روزی
و دوباره برگردم...کلید یدکی ک ارسلان بهم داده بود واسه خونه رو توی قفل در چرخوندم و رفتم تو میدونستم الان ارسلان خوابه رفتم سمت اتاقش ک با دیدن صحنه رو به روم وسیله هام از دستم افتاد...
《رمان زمستون❄》
ارسلان: تو خواب عمیقی بودم روی کاناپه
ک صدای جیغ دیانارو شنیدم....سریع هول شدم دویدم سمت اتاقش...دیانا دیانا خوبی...
دیانا: خیلی ترسیده بودم از خوابم....
کاملا واضح بود خوابم مثل واقعیت بود...
ک در باز شد و ارسلان خیلی گیج اومد تو
ارسلان: دیانا دیانا خوبی؟...وقتی دیانارو ترسیده دیدم داره میلرزه مثل ی جوجه سریع بغلش کردم...خوبی دیانا؟
دیانا: مهراب زندس...
ارسلان: دیانا خواب دیدی...مهراب زنده نیس
دیانا: ولی...
ارسلان: دیانارو محکم تر بغلش کردم...خلسه ای ک تو بغلش داشتم و تو بغل هیچ دختر دیگه ای نداشتم...دیانا نترس باشه؟...من کنارتم
دیانا: از حرفا و کارای ارسلان ارامش میگرفتم...
ارسلان: من برم برات ی لیوان آب بیارم...
دیانا: باش..
ارسلان: رفتم واسه دیانا آب بیارم ک گوشیم زنگ خورد مهدیه بود...
جانم مهدیه؟
مهدیه: خوبی ارسلان؟
ارسلان: اره قشنگم تو خوبی؟
مهدیه: اره چی کار میکنی؟
ارسلان: هیچی خونم...
مهدیه: باش پس خونه ای دیگ؟
ارسلان: اره چطو؟
مهدیه: همینجوری...
ارسلان: مراقب خودت باش
مهدیه: باش فعلن
ارسلان: رفتم واسه دیانا آب بردم خیلی ترسیده بود عین جوجه داشت میلرزید همونطوری بغلش کردم ک تو بغلم خوابش برد...صورتشو بر انداز کردم مژه های بلند ابرو های پر
چشمای درشت و قشنگ...
عین ماه بود این بشر...
همونطور تو بغلش خوابم برد دلم نیومد بیدارش کنم...
مهدیه: بعد از بر گشتن از کانادا به تهران...زنگ زدم به ارسلان ک ببینم خونس..ک دیدم اره میخواستم سوپرایزش کنم چند روز دیگه هم تولدش بود..میخواستم کنار هم باشیم ی چند روزی
و دوباره برگردم...کلید یدکی ک ارسلان بهم داده بود واسه خونه رو توی قفل در چرخوندم و رفتم تو میدونستم الان ارسلان خوابه رفتم سمت اتاقش ک با دیدن صحنه رو به روم وسیله هام از دستم افتاد...
۱۲۰.۶k
۱۷ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.