پارت31
سناریو: جادوی شکوه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
به محض رسیدن به خونه رو کاناپه ولو
شدم *
یومه: وای... چقد.. خستم
رفتن دوش گرفتن*
داخل وان حموم نشستم در حال فکر کردن بودم... درواقع فکر کردن به دازای
یومه: در ذهن: نمدونم چرا احساس میکنم یه حسی به دازای پیدا کردم.. شاید از اون حس های زود گذر باشه.. چرا یهو اینجوری شد خیلی مهربون شده شاید اگه مثل قبلا بد خلق بود هیچ وقت همچین حسی پیدا نمیکردم. مطمئنم یه چند وقت سمتش نرم این حس از بین میره
30 دقیقه بعد امدن بیرون از حموم خشک کردن موهاش*
رفتن و برداشتن مانهوای رو کاناپه نشستن*
صدای در*
یومه:امدم... باز کردن در*
دازای: سلام یومه چان^^
یومه: در ذهن: فاخ.. •-• تازه میخواستم ازت دوری کنم..»
دازای: یومههههه
یومه: به خودش میاد* هه.. ها. سلام
بیا تو
دازای: رفتن داخل نشستن رو کاناپه*
یومه: رفتن اوردن کیک و قهوه
گذاشتنش جلو دازای*
دازای: اریگاتو^^ چشمش میوفته به مانهوای* مانهوای میخونی
یومه: ارع
دازای: اسمش چیه
یومه: جهانی که گربه ها در ان زندگی میکنند
دازای: عاها... خوردن قهوه*
یومه: شروع میکنه به خوندن مانهوای
دازای: میشه ببینم
یومه: سر تکون دادن به معنی اره*
دادن مانهوای به دازای*
دازای: ژانرش چیه
یومه: ماورا طبیعی، عاشقانه
دازای: پس چیزای رمانتیک دوست داری^^
یومه: نه زیاد... اتفاقات داخل داستان جالبه بیشتر معمایی و جنایی دوست دارم
دازای: عاها..... میشه اینو بهم قرض بدی
یومه: ارع
دازای: خب دیگ من میرم
خدافظ
یومه: بسلامت^^
از دید میساکی:
داشتم از اژانس برمیگشتم به خونه که
چند نفرن ریخت سرم
منو بردن به یه متروکه تا سر حد مرگ شکنجم کردن خیلی خیلی درد داشت کل زخمام میسوزه چشمام داره سیاهی میره
زمان حال مافیا
از دید یومه:
رفتم مافیا و وارد دفترم شدم میزم پر پرونده بود*
چرا انقد زیادن من فقط یه نفرم
هیگوچی: عوه یومه سان امدین^^
پرونده ها نصفش برای دازای سانه خیلی سرم شلوغ بود برای همین پرونده هارو گذاشتم شما ببرین بدین^^ فقط شما نیست برای همه همین کارو کردم
یومه: عاها خوبه... داشتم سنگ کوب میکردم انقد پرونده
برداشتن پرونده ها و رفتن داخل دفتر دازای
دازای روی مانهوایی که بهش داده بودم خوابش برده بود
یومه: مثل اینکه به مانهوایی علاقه پیدا کرده گذاشتن پرونده ها رو میز*
در با شدت باز شد*
ریوشی: یومه چان خبری از میساکی نداری از دیشب خونه نیومده
دازای: بیدار شدن*
یومه: نه... شاید خونه دوستاشه
ریوشی: نه... از همه پرسیدیم کسی خبری نداره
دازای: چیشده
یومه: میساکی از دیشب غیبش زده
.. بریم دنبالش بگردیم
ریوشی: باش
دازای: منم میام
رفتیم از دفتر دازای بیرون*
ادامه دارد...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
به محض رسیدن به خونه رو کاناپه ولو
شدم *
یومه: وای... چقد.. خستم
رفتن دوش گرفتن*
داخل وان حموم نشستم در حال فکر کردن بودم... درواقع فکر کردن به دازای
یومه: در ذهن: نمدونم چرا احساس میکنم یه حسی به دازای پیدا کردم.. شاید از اون حس های زود گذر باشه.. چرا یهو اینجوری شد خیلی مهربون شده شاید اگه مثل قبلا بد خلق بود هیچ وقت همچین حسی پیدا نمیکردم. مطمئنم یه چند وقت سمتش نرم این حس از بین میره
30 دقیقه بعد امدن بیرون از حموم خشک کردن موهاش*
رفتن و برداشتن مانهوای رو کاناپه نشستن*
صدای در*
یومه:امدم... باز کردن در*
دازای: سلام یومه چان^^
یومه: در ذهن: فاخ.. •-• تازه میخواستم ازت دوری کنم..»
دازای: یومههههه
یومه: به خودش میاد* هه.. ها. سلام
بیا تو
دازای: رفتن داخل نشستن رو کاناپه*
یومه: رفتن اوردن کیک و قهوه
گذاشتنش جلو دازای*
دازای: اریگاتو^^ چشمش میوفته به مانهوای* مانهوای میخونی
یومه: ارع
دازای: اسمش چیه
یومه: جهانی که گربه ها در ان زندگی میکنند
دازای: عاها... خوردن قهوه*
یومه: شروع میکنه به خوندن مانهوای
دازای: میشه ببینم
یومه: سر تکون دادن به معنی اره*
دادن مانهوای به دازای*
دازای: ژانرش چیه
یومه: ماورا طبیعی، عاشقانه
دازای: پس چیزای رمانتیک دوست داری^^
یومه: نه زیاد... اتفاقات داخل داستان جالبه بیشتر معمایی و جنایی دوست دارم
دازای: عاها..... میشه اینو بهم قرض بدی
یومه: ارع
دازای: خب دیگ من میرم
خدافظ
یومه: بسلامت^^
از دید میساکی:
داشتم از اژانس برمیگشتم به خونه که
چند نفرن ریخت سرم
منو بردن به یه متروکه تا سر حد مرگ شکنجم کردن خیلی خیلی درد داشت کل زخمام میسوزه چشمام داره سیاهی میره
زمان حال مافیا
از دید یومه:
رفتم مافیا و وارد دفترم شدم میزم پر پرونده بود*
چرا انقد زیادن من فقط یه نفرم
هیگوچی: عوه یومه سان امدین^^
پرونده ها نصفش برای دازای سانه خیلی سرم شلوغ بود برای همین پرونده هارو گذاشتم شما ببرین بدین^^ فقط شما نیست برای همه همین کارو کردم
یومه: عاها خوبه... داشتم سنگ کوب میکردم انقد پرونده
برداشتن پرونده ها و رفتن داخل دفتر دازای
دازای روی مانهوایی که بهش داده بودم خوابش برده بود
یومه: مثل اینکه به مانهوایی علاقه پیدا کرده گذاشتن پرونده ها رو میز*
در با شدت باز شد*
ریوشی: یومه چان خبری از میساکی نداری از دیشب خونه نیومده
دازای: بیدار شدن*
یومه: نه... شاید خونه دوستاشه
ریوشی: نه... از همه پرسیدیم کسی خبری نداره
دازای: چیشده
یومه: میساکی از دیشب غیبش زده
.. بریم دنبالش بگردیم
ریوشی: باش
دازای: منم میام
رفتیم از دفتر دازای بیرون*
ادامه دارد...
۴.۲k
۲۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.