چند پارتی جونگکوکـــ 2
با این حرفه کارولین، پدربزرگش بلند بلند خندید...
-عاشقانه... چه چیزا... هیچ چیزی ازش نشنیدی تاحالا؟... اون بی رحم ترین کاپیتان کشتی بود... هیچکس جرعت نمیکرد باهاش رقابت یا دشمنی کنه... بدون اینکه خودشو درگیر ماجرا کنه، نوچه هاش ترتیب هرکسی ک بهش بی احترامی میکرد و میدادن... اون بیرون از خونش کاپیتان جئون بود، ولی توی خونه جونگکوکی...
+مهم نیست بیرون از خونه کی بود، این مهم بود توی خونه، بهترین خودش بود...
-داستانشو دوست داری نه؟
+بیش از حد...
اولین بار بود ک از حرفهای پدربزرگش لذت میبرد... عمیقا درک میکرد... دوست داشت بیشتر بدونه... مثل بچه ای ک قرار بود با قصه خوابش ببره ولی با چشمهای بزرگتر نگاش میکرد...
-خب،... فکر میکنم اینو باید زودتر بهت میگفتم... از همون اولش میتونستم بگم ک تو عاشق این داستان میشی... یا بهتره بگم عاشق این واقعیت...
+چطور شد کاپیتان جئون جونشو از دست داد؟
-مریض شد... گویا یکی از دوستاش براش کادو اورده بود... همسر دوستش کیک بزرگی پخته بود و دوستش تصمیم گرفت مقداریش و واسه ی کاپیتان بیاره، ولی دریغ از اینکه بدونه کاپیتان به شدت به بادوم زمینی حساسیت داره... حساسیت ک ن، دلیل مرگش بود... بعد از اون ب شدت مریض میشه... دیگه هیچیزی نمیتونست لبخند ب لبش بیاره، حتی همسرش... همه ناامید بودن... تو همون دوران بود ک دخترشون ب دنیا اومد، ولی حتی اون موقع هم خوشحال نبود... اون زندگیش تکراری شده بود و داشت توی مرضی جون میداد... دیگه کارهایی ک همسرش براش میکرد یه چشمش نمیومد... کاملا مشخص بود ک چی در انتظارشه... اخرم که تو 66 سالگی جونشو از دست داد... همسرش هم زیاد دووم نیاورد... سال بعد اون فوت شد و بچه هاشون تبدیل شدن ب-... دیگه یادم نمیاد...
+کاش اون موقع اونجا بودم...!!
چون دوستون داشتم گذاشتم😒😒
شرطا برای پارت بعدی
صد لایک سی کامنت
-عاشقانه... چه چیزا... هیچ چیزی ازش نشنیدی تاحالا؟... اون بی رحم ترین کاپیتان کشتی بود... هیچکس جرعت نمیکرد باهاش رقابت یا دشمنی کنه... بدون اینکه خودشو درگیر ماجرا کنه، نوچه هاش ترتیب هرکسی ک بهش بی احترامی میکرد و میدادن... اون بیرون از خونش کاپیتان جئون بود، ولی توی خونه جونگکوکی...
+مهم نیست بیرون از خونه کی بود، این مهم بود توی خونه، بهترین خودش بود...
-داستانشو دوست داری نه؟
+بیش از حد...
اولین بار بود ک از حرفهای پدربزرگش لذت میبرد... عمیقا درک میکرد... دوست داشت بیشتر بدونه... مثل بچه ای ک قرار بود با قصه خوابش ببره ولی با چشمهای بزرگتر نگاش میکرد...
-خب،... فکر میکنم اینو باید زودتر بهت میگفتم... از همون اولش میتونستم بگم ک تو عاشق این داستان میشی... یا بهتره بگم عاشق این واقعیت...
+چطور شد کاپیتان جئون جونشو از دست داد؟
-مریض شد... گویا یکی از دوستاش براش کادو اورده بود... همسر دوستش کیک بزرگی پخته بود و دوستش تصمیم گرفت مقداریش و واسه ی کاپیتان بیاره، ولی دریغ از اینکه بدونه کاپیتان به شدت به بادوم زمینی حساسیت داره... حساسیت ک ن، دلیل مرگش بود... بعد از اون ب شدت مریض میشه... دیگه هیچیزی نمیتونست لبخند ب لبش بیاره، حتی همسرش... همه ناامید بودن... تو همون دوران بود ک دخترشون ب دنیا اومد، ولی حتی اون موقع هم خوشحال نبود... اون زندگیش تکراری شده بود و داشت توی مرضی جون میداد... دیگه کارهایی ک همسرش براش میکرد یه چشمش نمیومد... کاملا مشخص بود ک چی در انتظارشه... اخرم که تو 66 سالگی جونشو از دست داد... همسرش هم زیاد دووم نیاورد... سال بعد اون فوت شد و بچه هاشون تبدیل شدن ب-... دیگه یادم نمیاد...
+کاش اون موقع اونجا بودم...!!
چون دوستون داشتم گذاشتم😒😒
شرطا برای پارت بعدی
صد لایک سی کامنت
۱۳.۰k
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.