فیک خیانت p26
(دوماه بعد)
تهیونگ ویو: الان دوماه از اون روز میگذره و من هم دیگه ا/ت رو ندیدم .
دلم براش یک ذره شده بود . شاید تو این دوماه گذاشتم بره اما دیگه نمی تونم .
تو این دوماه گذاشتم یکم فکر کنه و شاید برگرده . امروز میخوام باهاش صحبت کنم . دلم براش خیلی تنگ شده .
برای دوباره بغل کردنش . برای بوی تنش و....
ا/ت ویو: الان دوماه از خبر آقای لی و ترک کردن تهیونگ میگذره .
هنوز به هیچکس هیچی نگفتم حتی یونا . نمی دونم چجوری بگم بهشون . خدایا خودت کمکم کن .
از تختم اومدم بیرون رفتم دسشویی و کارای لازم رو انجام دادم . اومدم یک لباس ساده و شیک پوشیدم و یک میکاپ ساده کردم و از اتاق خارج شدم .
دیدم آجوما و یونا سر میز نشستن و دارن صبحونشونو میخورن . وقتی دیدمشون ناخودآگاه یک لبخند اومد روی لبم و بهشون گفتم
ا/ت: سلام . بدون من میخورین؟
یونا: سلام خوابالو . خواب بودی خب منم گشنم بود .
آجوما: بیا بشین دخترم .
راوی: ا/ت رفت سر میز نشست و شروع کرد به خوردن صبحانه .
بعد از صبحانه از آجوما و یونا خداحافظی کرد و سوار ماشینش شد و.......
ا/ت ویو: ماشینم رو روندم داخل پارکینگ و پارکش کردم . کیفمو برداشتم و پیاده شدم .
درو قفل کردم و رفتم سمت دفترم و.....
ا/ت ویو: امروز خیلی خسته شده بودم. ساعت شیش بود و کارم تموم شده بود لباسم رو برداشتم و از دغترم خارج شدم و درش رو قفل کردم .
داشتم تو پارکینگ به سمت ماشینم قدم بر میداشتم که از پشت یکی از ماشینا صدایی شنیدم .
اهمیت ندادم و به راهم ادامه دادم خواستم در ماشینو باز کنم که گوشیم زنگ خورد نگاه کردم دیدم ........
اینم از این پارت . خستم نمی تونم بیشتر بنویسم . از ۲۶ پارت بیشتر بشه مشکلی ندارین؟؟
ممنون از حمایتتون و لایک و کامنت فراموش نشه .
ممنون که خوندید❤️💋
تهیونگ ویو: الان دوماه از اون روز میگذره و من هم دیگه ا/ت رو ندیدم .
دلم براش یک ذره شده بود . شاید تو این دوماه گذاشتم بره اما دیگه نمی تونم .
تو این دوماه گذاشتم یکم فکر کنه و شاید برگرده . امروز میخوام باهاش صحبت کنم . دلم براش خیلی تنگ شده .
برای دوباره بغل کردنش . برای بوی تنش و....
ا/ت ویو: الان دوماه از خبر آقای لی و ترک کردن تهیونگ میگذره .
هنوز به هیچکس هیچی نگفتم حتی یونا . نمی دونم چجوری بگم بهشون . خدایا خودت کمکم کن .
از تختم اومدم بیرون رفتم دسشویی و کارای لازم رو انجام دادم . اومدم یک لباس ساده و شیک پوشیدم و یک میکاپ ساده کردم و از اتاق خارج شدم .
دیدم آجوما و یونا سر میز نشستن و دارن صبحونشونو میخورن . وقتی دیدمشون ناخودآگاه یک لبخند اومد روی لبم و بهشون گفتم
ا/ت: سلام . بدون من میخورین؟
یونا: سلام خوابالو . خواب بودی خب منم گشنم بود .
آجوما: بیا بشین دخترم .
راوی: ا/ت رفت سر میز نشست و شروع کرد به خوردن صبحانه .
بعد از صبحانه از آجوما و یونا خداحافظی کرد و سوار ماشینش شد و.......
ا/ت ویو: ماشینم رو روندم داخل پارکینگ و پارکش کردم . کیفمو برداشتم و پیاده شدم .
درو قفل کردم و رفتم سمت دفترم و.....
ا/ت ویو: امروز خیلی خسته شده بودم. ساعت شیش بود و کارم تموم شده بود لباسم رو برداشتم و از دغترم خارج شدم و درش رو قفل کردم .
داشتم تو پارکینگ به سمت ماشینم قدم بر میداشتم که از پشت یکی از ماشینا صدایی شنیدم .
اهمیت ندادم و به راهم ادامه دادم خواستم در ماشینو باز کنم که گوشیم زنگ خورد نگاه کردم دیدم ........
اینم از این پارت . خستم نمی تونم بیشتر بنویسم . از ۲۶ پارت بیشتر بشه مشکلی ندارین؟؟
ممنون از حمایتتون و لایک و کامنت فراموش نشه .
ممنون که خوندید❤️💋
۱۹.۳k
۱۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.