وقتی برده عمارتش بودی ولی بعد.... P ¹⁸
" اولین صبحمون کنار هم"_ با رضایت_
با سردرد بدی از خواب بیدار شد توی عمرش انقدر خوب نخوابیده بود که نمی خواست بیدار بشه با بدن لختش مواجه شد چیزی که فقد یادش میومد این بود که حداقل لباس داشت نگاهی به تخت انداخت دختر کنارش خوابیده بود نمی خواست قبول کنه اما قلبش کنار اون آرامش خاصی داشت یا هنوزم زود بود
یعنی بخاطر اون بود که دیشب خوب خوابیده بود ؟
محکم توی سرش زد و افکارش و دور کرد شدیدا بوی الکل میداد وارد حموم شد و زیر دوش ایستاد
برای لحظه کوچیکی ، خیلی کم، خیلی خیلی کم
خاطراتی از دیشب یادش اومد دستی روی لب هاش که قرمز بود و ورم کرده بود کشید حس عجیبی داشت
متوجه گذشت زمان نبود فقد به کار دیشبش فکر میکرد
به حرفای اون، به رفتار خودش، به بوسه شون یه اشکی که ریخت ، لبخندی که زد ، خنده ای که کرد
بعد از ۲۴ سال تونست احساس نشون بده فقط هم در چند ساعت نه بیشتر خنده ای کرد و شامپو رو برداشت حین شستن بود که نگاهی به دستش کرد پانسمان شده و مرتب بود با خودش زمزمه میکرد
" چه بلایی داره سرم میاد؟"
چند سالی گذشت دختر کوچولو بزرگ شده بود
الان ۳ سال داشت و مثل بلبل حرف میزد و با شیرین کاری هاش قلب مادرش و میلرزوند ....
امشب مهمونی بزرگی در عمارت جئون بود و از جمله پسرش که باید در اونجا حضور داشته باشه
ات دخترش و به آغوش کشید و بوسه ای به سرش زد
" عشق مامان آماده است که خوشگل کنه دل همه رو ببره؟"
دخترش به شیرینی عسل خندید و لپ مامانش و میون دستاش گرفت و کشید :
" آله مامان جونم"
لبخندی زد و از توی کمد لباسی برداشت و تن دخترش کرد خودش هم لباس مشکی براقی پوشید برگشت سمت دخترش که دید داره با لبخند خرگوشی گناهش میکنه
"اوما تو خیلی خوشملی"
خنده ای کرد و برس و برداشت و دخترش و بین پاهاش گذاشت
" دختر مامانی که خیلی خوشمل تره "
هر دوشون خندیدن و پیشونی به پیشونی شدن
" خیلی دوست دارم "
دخترش دست مادرش و گرفت
" میدونم مامانی ، هل لوز بهم میجی"
با سردرد بدی از خواب بیدار شد توی عمرش انقدر خوب نخوابیده بود که نمی خواست بیدار بشه با بدن لختش مواجه شد چیزی که فقد یادش میومد این بود که حداقل لباس داشت نگاهی به تخت انداخت دختر کنارش خوابیده بود نمی خواست قبول کنه اما قلبش کنار اون آرامش خاصی داشت یا هنوزم زود بود
یعنی بخاطر اون بود که دیشب خوب خوابیده بود ؟
محکم توی سرش زد و افکارش و دور کرد شدیدا بوی الکل میداد وارد حموم شد و زیر دوش ایستاد
برای لحظه کوچیکی ، خیلی کم، خیلی خیلی کم
خاطراتی از دیشب یادش اومد دستی روی لب هاش که قرمز بود و ورم کرده بود کشید حس عجیبی داشت
متوجه گذشت زمان نبود فقد به کار دیشبش فکر میکرد
به حرفای اون، به رفتار خودش، به بوسه شون یه اشکی که ریخت ، لبخندی که زد ، خنده ای که کرد
بعد از ۲۴ سال تونست احساس نشون بده فقط هم در چند ساعت نه بیشتر خنده ای کرد و شامپو رو برداشت حین شستن بود که نگاهی به دستش کرد پانسمان شده و مرتب بود با خودش زمزمه میکرد
" چه بلایی داره سرم میاد؟"
چند سالی گذشت دختر کوچولو بزرگ شده بود
الان ۳ سال داشت و مثل بلبل حرف میزد و با شیرین کاری هاش قلب مادرش و میلرزوند ....
امشب مهمونی بزرگی در عمارت جئون بود و از جمله پسرش که باید در اونجا حضور داشته باشه
ات دخترش و به آغوش کشید و بوسه ای به سرش زد
" عشق مامان آماده است که خوشگل کنه دل همه رو ببره؟"
دخترش به شیرینی عسل خندید و لپ مامانش و میون دستاش گرفت و کشید :
" آله مامان جونم"
لبخندی زد و از توی کمد لباسی برداشت و تن دخترش کرد خودش هم لباس مشکی براقی پوشید برگشت سمت دخترش که دید داره با لبخند خرگوشی گناهش میکنه
"اوما تو خیلی خوشملی"
خنده ای کرد و برس و برداشت و دخترش و بین پاهاش گذاشت
" دختر مامانی که خیلی خوشمل تره "
هر دوشون خندیدن و پیشونی به پیشونی شدن
" خیلی دوست دارم "
دخترش دست مادرش و گرفت
" میدونم مامانی ، هل لوز بهم میجی"
۵۸.۱k
۱۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.