با فکر اینکه ممکنه رضا باشه شیرجه زدم رو گوشی ولی
با فکر اینکه ممکنه رضا باشه شیرجه زدم رو گوشی ولی
زهی خیال باطل
اتوسا بود
جواب دادم:
_الو سلام
+علیک سلام خوبی
_مرسی تو خوبی
+چته،،چرا چصی
_نه چص نیسم
+ببیننن پانیذ من تو رو بزرگ کردممم به من دروغ نگوووو
_نیسم به خدا
+عیش اصن نگو،،،زنگ زدم بگم که مانتو آبیم اونجا مونده بردار با خودت اونجا لازمش دارم
_باشه،،دیگه کار نداری؟
+نخیر برو به ادامه چصت برس
_میگم چص نیسمممممم
+باشه چرا داد میزنی
_تقصیر خودته
+عیششش
_درد
+گمشو،،،خدافظ
_باشه چون تو گفتی حتما،،،خدافظ
و قط کردم
هعییی خدا با اتوسا خعلی صمیمی بودم
با دیانا هم بودم اما با اتوسا بیشتر
عجیبیش اینه دیانا هم همینجوریه
ینی با اتوسا بیشتر از من صمیمیه
خلاصه که مانتو اتوسا رو هم برداشتم و گذاشتم تو چمدونم و منتظر بودم یکی بهم خبر بده قراره با کی برم
از یه طرف دوس داشتم با رضا برم که ازش معذرت خواهی کنم
از یه طرف خجالت میکشیدم ببینمش
ساعتای ۹ و نیم بود که گوشیم زنگید برداشتم دیدم ارسلانه
من:سلاممم ارسییی جوننن چطورییی
ارسلان:زهر مار ارسی تو و دیانا هیچوقت ادم نمیشین
من:بعله مشخصه که فرشته ها هیچوقت ادم نمیشن
ارسلان:من حریف زبون تو نمیشم،،،زنگ زدم بگم که ساعت ده بیا بیرون که قراره با من بیای
من:باشه،،،کار دیگه ای نداری؟
ارسلان:نخیر،،،فعلا
من:خدافظ
هعییی خدا کاش با رضا میرفتم
ینی کی با رضا میره
کدوم یکی از دخترا
اصن به من چه
بلند شدم مانتو و شالمو پوشیدم و چمدونم گذاشتم دم دست که یادم اومد هیچی واسه تو راه درس نکردم
بقیه هم که انقد گشادن اصن امکان نداره چیزی بردارن احتمالا میخوان وسط راه یه جا واستن یه چی بخرن
اما من مانند یک مادر مهربان نمیزارم بچه هام تو خرج بیوفتن بنابراین فقط باید یه چیزی براشون بردارم که از گشنگی نمیرن
رفتم ببینم ساندویچ چی میتونم براشون درست کنم که دیدممممم فقط پنیر و کره و دگر هیچ
من چجوری هنوز از گشنگی نمردم؟
چاره ای نداشتم دیگه مجبور بودم با همونا ساندویچ درس کنم
جالبیش اینه نون هم کم داشتیم و قطعا به همه بچه ها نمیرسید
مجبور شدم تیکه های کوچیک ساندویچ درس کنم تا حداقل هرکی یه دونه بتونه بخوره
بلاخره کار ساندویچ ها هم تموم شد و ساعت هم ۱۰ شدددد
مثه جت ساندویچا رو گذاشتم تو یه پلاستیک و چمدونو برداشتم پریدم بیرون
دوس نداشتم کسیو منتظر بزارم چون خودم بدم میومد کسی منتظرم بزاره
یه دقه بعد بلاخره ارسلان اومد
رفتم نشستم تو ماشین:
من:سلامممم،،یه دقه تاخیر داشتیییی
ارسلان:همینکه بیشتر نشد باید کلاهتو بندازی هوا
من:تو و رضا کلا سلام کردن بلد نیستین نه؟
ارسلان:چرا بلدیم ولی به کسایی سلام میکنیم که واسمون مهمن....
زهی خیال باطل
اتوسا بود
جواب دادم:
_الو سلام
+علیک سلام خوبی
_مرسی تو خوبی
+چته،،چرا چصی
_نه چص نیسم
+ببیننن پانیذ من تو رو بزرگ کردممم به من دروغ نگوووو
_نیسم به خدا
+عیش اصن نگو،،،زنگ زدم بگم که مانتو آبیم اونجا مونده بردار با خودت اونجا لازمش دارم
_باشه،،دیگه کار نداری؟
+نخیر برو به ادامه چصت برس
_میگم چص نیسمممممم
+باشه چرا داد میزنی
_تقصیر خودته
+عیششش
_درد
+گمشو،،،خدافظ
_باشه چون تو گفتی حتما،،،خدافظ
و قط کردم
هعییی خدا با اتوسا خعلی صمیمی بودم
با دیانا هم بودم اما با اتوسا بیشتر
عجیبیش اینه دیانا هم همینجوریه
ینی با اتوسا بیشتر از من صمیمیه
خلاصه که مانتو اتوسا رو هم برداشتم و گذاشتم تو چمدونم و منتظر بودم یکی بهم خبر بده قراره با کی برم
از یه طرف دوس داشتم با رضا برم که ازش معذرت خواهی کنم
از یه طرف خجالت میکشیدم ببینمش
ساعتای ۹ و نیم بود که گوشیم زنگید برداشتم دیدم ارسلانه
من:سلاممم ارسییی جوننن چطورییی
ارسلان:زهر مار ارسی تو و دیانا هیچوقت ادم نمیشین
من:بعله مشخصه که فرشته ها هیچوقت ادم نمیشن
ارسلان:من حریف زبون تو نمیشم،،،زنگ زدم بگم که ساعت ده بیا بیرون که قراره با من بیای
من:باشه،،،کار دیگه ای نداری؟
ارسلان:نخیر،،،فعلا
من:خدافظ
هعییی خدا کاش با رضا میرفتم
ینی کی با رضا میره
کدوم یکی از دخترا
اصن به من چه
بلند شدم مانتو و شالمو پوشیدم و چمدونم گذاشتم دم دست که یادم اومد هیچی واسه تو راه درس نکردم
بقیه هم که انقد گشادن اصن امکان نداره چیزی بردارن احتمالا میخوان وسط راه یه جا واستن یه چی بخرن
اما من مانند یک مادر مهربان نمیزارم بچه هام تو خرج بیوفتن بنابراین فقط باید یه چیزی براشون بردارم که از گشنگی نمیرن
رفتم ببینم ساندویچ چی میتونم براشون درست کنم که دیدممممم فقط پنیر و کره و دگر هیچ
من چجوری هنوز از گشنگی نمردم؟
چاره ای نداشتم دیگه مجبور بودم با همونا ساندویچ درس کنم
جالبیش اینه نون هم کم داشتیم و قطعا به همه بچه ها نمیرسید
مجبور شدم تیکه های کوچیک ساندویچ درس کنم تا حداقل هرکی یه دونه بتونه بخوره
بلاخره کار ساندویچ ها هم تموم شد و ساعت هم ۱۰ شدددد
مثه جت ساندویچا رو گذاشتم تو یه پلاستیک و چمدونو برداشتم پریدم بیرون
دوس نداشتم کسیو منتظر بزارم چون خودم بدم میومد کسی منتظرم بزاره
یه دقه بعد بلاخره ارسلان اومد
رفتم نشستم تو ماشین:
من:سلامممم،،یه دقه تاخیر داشتیییی
ارسلان:همینکه بیشتر نشد باید کلاهتو بندازی هوا
من:تو و رضا کلا سلام کردن بلد نیستین نه؟
ارسلان:چرا بلدیم ولی به کسایی سلام میکنیم که واسمون مهمن....
۶.۶k
۱۷ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.