وقتی عاشق هم میشید اما جرعت ندارید به هم دیگه بگید
وقتی عاشق هم میشید اما جرعت ندارید به هم دیگه بگید
پارت 8 اخر
(فردا صبح)
از خواب بلند شدم رفتم پایین دیدم یونگی تو اتاقش نیست رفتم اشپزخونه چیزی بخورم دیدم یونگی همه چیرو درست کرده
یونگی : بیبی از خواب بلند شدی؟
ات : اوهوم
یونگی : بیا صبحونه بخوریم
ات : باشه بزار یونارو هم از خواب بیدارکنم بیاد
رفتم یونارواز خواب بیدارکنم که دیدم ته هم تو اتاق یونا خوابیده (بچه منحرف نشید منظورم ته رو زمین خوابیده ویونا تو تخت)
رفتم یونارو بیدار کردم یونا بیدار شد
ات : یونا چرا ته اینجا خوابیده؟!
یونا : شب خسته بود نمی تونست بره خب اینجا خوابید
ات : هوفففففففف از دست تو
رفتم صبحونه بخورم یونا وته اومدن
یونگی : ات صبحونت و بخور بریم وسایل هارو بخریم
ات : باشه
یونا : چه خریدی؟
یونگی : خب امروز عروسیمونه لباس های اونا بخریم
یونا : واییییییی هورا دارم خاله میشم (باهیجان و ذوق)
ات : اره کم کم داری خاله میشی (باخنده)
(بعد تموم شدن صبحونه)
رفتم اماده شدم اومدم
یونا : منم باشما بیام
ات : اره بیا
ویوات
رفتیم همه چیرو خریدم منو یونا رفتیم ارایشگاه(گایز عکسشو میزارم) و تهیونگ و یونگی هم رفتن ارایشگاه ما همه چیمون اماده بود منتظر یونگی بودیم اومد سوار ماشین شدیم و رفتیم
یونگی : بیب چقد خشگل شدی
ات : مرسیییی
ویوات
رفتیم عروسی همه منتظر ما بودن یونا وتهیونگ رفتن پیش مردم نشستن ومنو یونگی وارد شدیم همه دست زدن ومنو یونگی (اهم اهم) کردیم و وتو وسط دانسیدیم و پارتی
(بعد تموم شدن عروسی)
رفتیم خونه هممون خسته بودیم من رفتم یه دوش گرفتم اومدم خوابیدم
(فردا)
از خواب بلند شدم رفتم صبحونه حاضر کردم یونگی اومد
یونگی : ات خانم شما دیگه مال منید
ات : بله
یوناو تهیونگ اومدن
ات: یوناااااااا
یونا : خب ببخشید....... میگم
ات : هوم
یونا : میشه تهیونگ هم.... اممممم.. پیش ما بمونه.
ات : نه
یونا : خواهش میکنم بخاطر من
ات : باشه فقط بخاطر تو ها
یونا : ممنون
ات : بییایید صبحونه بخورید
تهیونگ : ممنون
(بعد ۴سال)
ویوات
تهیونگ و یونا تو یه خونه زندگی می کردن
وما یه پسر داشتیم به اسمش سوهو ویونا هم خاله شده بود همیشه با سوهو بازی می کرد خیلی سوهو رو دوست داشت وتهیونگ هم عمو شده
وبا ات و یونگی خوبیو خوشی زندگی کردن
پایان
چطور بود؟
تو کامنتا بگید
پارت 8 اخر
(فردا صبح)
از خواب بلند شدم رفتم پایین دیدم یونگی تو اتاقش نیست رفتم اشپزخونه چیزی بخورم دیدم یونگی همه چیرو درست کرده
یونگی : بیبی از خواب بلند شدی؟
ات : اوهوم
یونگی : بیا صبحونه بخوریم
ات : باشه بزار یونارو هم از خواب بیدارکنم بیاد
رفتم یونارواز خواب بیدارکنم که دیدم ته هم تو اتاق یونا خوابیده (بچه منحرف نشید منظورم ته رو زمین خوابیده ویونا تو تخت)
رفتم یونارو بیدار کردم یونا بیدار شد
ات : یونا چرا ته اینجا خوابیده؟!
یونا : شب خسته بود نمی تونست بره خب اینجا خوابید
ات : هوفففففففف از دست تو
رفتم صبحونه بخورم یونا وته اومدن
یونگی : ات صبحونت و بخور بریم وسایل هارو بخریم
ات : باشه
یونا : چه خریدی؟
یونگی : خب امروز عروسیمونه لباس های اونا بخریم
یونا : واییییییی هورا دارم خاله میشم (باهیجان و ذوق)
ات : اره کم کم داری خاله میشی (باخنده)
(بعد تموم شدن صبحونه)
رفتم اماده شدم اومدم
یونا : منم باشما بیام
ات : اره بیا
ویوات
رفتیم همه چیرو خریدم منو یونا رفتیم ارایشگاه(گایز عکسشو میزارم) و تهیونگ و یونگی هم رفتن ارایشگاه ما همه چیمون اماده بود منتظر یونگی بودیم اومد سوار ماشین شدیم و رفتیم
یونگی : بیب چقد خشگل شدی
ات : مرسیییی
ویوات
رفتیم عروسی همه منتظر ما بودن یونا وتهیونگ رفتن پیش مردم نشستن ومنو یونگی وارد شدیم همه دست زدن ومنو یونگی (اهم اهم) کردیم و وتو وسط دانسیدیم و پارتی
(بعد تموم شدن عروسی)
رفتیم خونه هممون خسته بودیم من رفتم یه دوش گرفتم اومدم خوابیدم
(فردا)
از خواب بلند شدم رفتم صبحونه حاضر کردم یونگی اومد
یونگی : ات خانم شما دیگه مال منید
ات : بله
یوناو تهیونگ اومدن
ات: یوناااااااا
یونا : خب ببخشید....... میگم
ات : هوم
یونا : میشه تهیونگ هم.... اممممم.. پیش ما بمونه.
ات : نه
یونا : خواهش میکنم بخاطر من
ات : باشه فقط بخاطر تو ها
یونا : ممنون
ات : بییایید صبحونه بخورید
تهیونگ : ممنون
(بعد ۴سال)
ویوات
تهیونگ و یونا تو یه خونه زندگی می کردن
وما یه پسر داشتیم به اسمش سوهو ویونا هم خاله شده بود همیشه با سوهو بازی می کرد خیلی سوهو رو دوست داشت وتهیونگ هم عمو شده
وبا ات و یونگی خوبیو خوشی زندگی کردن
پایان
چطور بود؟
تو کامنتا بگید
۱۶.۷k
۱۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.