𓊈𝑉𝐼𝐶𝑇𝐼𝑀𓊉 قربانی
𓊈𝑉𝐼𝐶𝑇𝐼𝑀𓊉 قربانی
part...49
اما تهیونگ انقدر را هم ساده نبود.
_چیو مخفی میکنی؟
+مـ..من چرا باید چیزیو ازت مخفی کنم؟
_ماریا...من تورو میشناسم...هروقت میخوای چیزیو مخفی کنی لکنت میگیری ...حقیقتو بهم بگو!
نفسشو کلافه بیرون داد و روی تخت نشست
+خیلی خب...مین رانگ رو یادته؟ همونی که شده بود دشمن مامانم
_خب؟
+هوففف...حتی فکر کردن بهش هم حرصم میده...جونگکوک خودت بگو.
تهیونگ نگاه خیرشو به صورت قرمز شده ی جونگکوک داد
-من....من...من...عاشق یه دختر شدم
_خب این چه ربطی به رانگ داره.
-اون دختر برادر زاده شه...
با حالت تاسف دستشو روی پیشونیش زد.
ماریا از روی تخت بلند شد و روبه روی جونگکوک ایستاد
دستاشو روی شونه هاش گذاشت
+برادر عزیزم...لطفا...به خاطر مامان هم که شده اونو از ذهنت پاک کن! میدونی که حتی اگه یکم از اطلاعاتمون به پلیس لو بره تموم زحمتای مامان به باد میره...اون دختر یه خطر محسوب میشه...قول میدم خودم یکی بهترو برات پیدا کنم
دستای ماریا رو کنار زد.
-من یکی بهترو نمیخوام...خودشو میخوام و بهت ثابت میکنم اون هیچ نقشی تو کارای عموش نداره.
بدون گفتن چیز دیگه ای از اتاق خارج شد،
عاشق شدن یهویی جونگکوک کارو سخت تر میکرد.
اعتماد به اون دختر عملا روی لبه ی چاقو راه رفتن بود.
...................ـ
عینک افتابیشو روی موهاش گذاشت و با دقت بیشتری خیره شده
گوشیو از توی کیفش دراورد و شماره گرفت
«داداش کوکی»
بعد چند بوق بالاخره جواب داد
-الو؟
+سرشو گرم یه کاری کن و خودت بیا کنار خیابون.
-مـ..ماریا...تو چطور...
+کاری که گفتمو انجام بده
لایک؟ کامنت؟ بهم انرژی میده خوشگلم:))
part...49
اما تهیونگ انقدر را هم ساده نبود.
_چیو مخفی میکنی؟
+مـ..من چرا باید چیزیو ازت مخفی کنم؟
_ماریا...من تورو میشناسم...هروقت میخوای چیزیو مخفی کنی لکنت میگیری ...حقیقتو بهم بگو!
نفسشو کلافه بیرون داد و روی تخت نشست
+خیلی خب...مین رانگ رو یادته؟ همونی که شده بود دشمن مامانم
_خب؟
+هوففف...حتی فکر کردن بهش هم حرصم میده...جونگکوک خودت بگو.
تهیونگ نگاه خیرشو به صورت قرمز شده ی جونگکوک داد
-من....من...من...عاشق یه دختر شدم
_خب این چه ربطی به رانگ داره.
-اون دختر برادر زاده شه...
با حالت تاسف دستشو روی پیشونیش زد.
ماریا از روی تخت بلند شد و روبه روی جونگکوک ایستاد
دستاشو روی شونه هاش گذاشت
+برادر عزیزم...لطفا...به خاطر مامان هم که شده اونو از ذهنت پاک کن! میدونی که حتی اگه یکم از اطلاعاتمون به پلیس لو بره تموم زحمتای مامان به باد میره...اون دختر یه خطر محسوب میشه...قول میدم خودم یکی بهترو برات پیدا کنم
دستای ماریا رو کنار زد.
-من یکی بهترو نمیخوام...خودشو میخوام و بهت ثابت میکنم اون هیچ نقشی تو کارای عموش نداره.
بدون گفتن چیز دیگه ای از اتاق خارج شد،
عاشق شدن یهویی جونگکوک کارو سخت تر میکرد.
اعتماد به اون دختر عملا روی لبه ی چاقو راه رفتن بود.
...................ـ
عینک افتابیشو روی موهاش گذاشت و با دقت بیشتری خیره شده
گوشیو از توی کیفش دراورد و شماره گرفت
«داداش کوکی»
بعد چند بوق بالاخره جواب داد
-الو؟
+سرشو گرم یه کاری کن و خودت بیا کنار خیابون.
-مـ..ماریا...تو چطور...
+کاری که گفتمو انجام بده
لایک؟ کامنت؟ بهم انرژی میده خوشگلم:))
۵.۳k
۰۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.