p: 14
همشون سوالای عجیبی میپرسیدن مثل اینکه"اسمت چیه"تو کی هستی"چرا با رییس بودی"
هانا:جونگ کوک (داد)
چند بار بلند اسمشو صدا زدم نمیدونم صدامو شنید یا نه اما با دادی که زدم احتمالا کل ساختمون باخبر شدن،هی بهم نزدیکتر میشدن و اذیتم میکرد
یهو با صدای پر ابهت و البته عصبیش همشون با ترس ازم دور شدن اومد کنارم وایساد و دستشو دورم حلقه کردم
کوک: تو خوبی؟ کاری که باهات نکردن
سری به چپ و راست به نشونه "نه" تکون دادم مشخص بود تا حدودی هم از من عصبی بود چون قول داده بودم که بیرون نیام اما بهش عمل نکردم
با دادی که سرشون زد کل بدنم ریخت
من به جای اونا داشتم میلرزیدم
یجور داشت باهاشون حرف میزد که فکرکنم اگر میتونستن همونجا آب میشدن میرفتن تو زمین دیگهم بیرون نمیومدن و در آخر هم گفت
_یبار دیگه حتی نزدیکشم بشین قول میدم که ازتون نمیگذرم حالام گمشین
همشون رفتن،الان حتما نوبت من بود
برای اینکه کاریم نداشته باشه زدم زیر گریه و اونم باورش شد
کوک:ه هی گریه نکن دیگه این اتفاق نمیوفته،اذیتت کردن؟
سرمو تکون دادم،دماغمو بالا کشیدم و گفتم
_نه نه فقط یکم بهم فشار اووردن ترسیدم
توی بغلش گرفتم و بوسه ای روی سرم زد
کوک:بلایی سرشون میارم که حتی جرعت نگاه کردن بهت هم نداشته باشن
وای بدبختشون کردم که ولی فکر نمیکنم بخاطر گریه الکیه من بلایی بخواد سر آدمای چند سالش بیاره
چونم رو گرفت
کوک:ببینم مگه قول ندادی فقط توی شرکت بچرخیو بیرون نیای ها؟چیشد؟
لبخندی زدم و بدو بدو به سمت دفترش رفتم همینکه میخواستم درو ببندم پاشو لای در گذاشت و اومد داخل
کوک:هی فسقلی ینی داری میگی نمیخواژ بزاری وارد دفتر خودم بشم"خنده"
یکم دقت کردم دیدم راست میگه
عقب رفتم و روی صندلی نشستم
اون هم درو بست و روی صندلیش نشست که شروع کنه کارهاشو و منم کل اتاقشو زیر و رو میکردم
یهو دست از کار کشید و بهم خیره شد
کوک:چطور میتونم وقتی کنارمی تمرکزمو روی چیزی غیر از تو بزارم اخه
اگه میگفتم رفتار،کاراش و به خصوص حرفاش تحت تاثیر قرارم نمیده زر زدم
اون یجوری بود که باعث میشد دیگه فکر فرار به سرم نزنه و بخوام بیشتر بشناسمش
هانا:خب نزارر
کوک:نمیشه که گذاشت نمیزاری
هانا:برم؟
کوک:نه اونجوری دلم برات تنگ میشه
هانا:خب الان من چیکارکنم
ورقه هایی که جاوی دستش بودن رو جمع کرد و بهم گفت که روی صندلی روبه روش بشینم منم همینکاروکردم
کوک:مامانم میخواد باهات آشنا شه
هانا:چرا
کوک:میخواد عروس آیندشو ببینه دیگه
هانا:ازکجا معلوم من عروسش باشممم؟
کوک:صدرصده،حالا گفت که امشب شام بریم پیششون البته اگه دوست داشته باشی نخوای هم اشکال نداره بهش میگم یوقت دیگه
هانا:جونگ کوک (داد)
چند بار بلند اسمشو صدا زدم نمیدونم صدامو شنید یا نه اما با دادی که زدم احتمالا کل ساختمون باخبر شدن،هی بهم نزدیکتر میشدن و اذیتم میکرد
یهو با صدای پر ابهت و البته عصبیش همشون با ترس ازم دور شدن اومد کنارم وایساد و دستشو دورم حلقه کردم
کوک: تو خوبی؟ کاری که باهات نکردن
سری به چپ و راست به نشونه "نه" تکون دادم مشخص بود تا حدودی هم از من عصبی بود چون قول داده بودم که بیرون نیام اما بهش عمل نکردم
با دادی که سرشون زد کل بدنم ریخت
من به جای اونا داشتم میلرزیدم
یجور داشت باهاشون حرف میزد که فکرکنم اگر میتونستن همونجا آب میشدن میرفتن تو زمین دیگهم بیرون نمیومدن و در آخر هم گفت
_یبار دیگه حتی نزدیکشم بشین قول میدم که ازتون نمیگذرم حالام گمشین
همشون رفتن،الان حتما نوبت من بود
برای اینکه کاریم نداشته باشه زدم زیر گریه و اونم باورش شد
کوک:ه هی گریه نکن دیگه این اتفاق نمیوفته،اذیتت کردن؟
سرمو تکون دادم،دماغمو بالا کشیدم و گفتم
_نه نه فقط یکم بهم فشار اووردن ترسیدم
توی بغلش گرفتم و بوسه ای روی سرم زد
کوک:بلایی سرشون میارم که حتی جرعت نگاه کردن بهت هم نداشته باشن
وای بدبختشون کردم که ولی فکر نمیکنم بخاطر گریه الکیه من بلایی بخواد سر آدمای چند سالش بیاره
چونم رو گرفت
کوک:ببینم مگه قول ندادی فقط توی شرکت بچرخیو بیرون نیای ها؟چیشد؟
لبخندی زدم و بدو بدو به سمت دفترش رفتم همینکه میخواستم درو ببندم پاشو لای در گذاشت و اومد داخل
کوک:هی فسقلی ینی داری میگی نمیخواژ بزاری وارد دفتر خودم بشم"خنده"
یکم دقت کردم دیدم راست میگه
عقب رفتم و روی صندلی نشستم
اون هم درو بست و روی صندلیش نشست که شروع کنه کارهاشو و منم کل اتاقشو زیر و رو میکردم
یهو دست از کار کشید و بهم خیره شد
کوک:چطور میتونم وقتی کنارمی تمرکزمو روی چیزی غیر از تو بزارم اخه
اگه میگفتم رفتار،کاراش و به خصوص حرفاش تحت تاثیر قرارم نمیده زر زدم
اون یجوری بود که باعث میشد دیگه فکر فرار به سرم نزنه و بخوام بیشتر بشناسمش
هانا:خب نزارر
کوک:نمیشه که گذاشت نمیزاری
هانا:برم؟
کوک:نه اونجوری دلم برات تنگ میشه
هانا:خب الان من چیکارکنم
ورقه هایی که جاوی دستش بودن رو جمع کرد و بهم گفت که روی صندلی روبه روش بشینم منم همینکاروکردم
کوک:مامانم میخواد باهات آشنا شه
هانا:چرا
کوک:میخواد عروس آیندشو ببینه دیگه
هانا:ازکجا معلوم من عروسش باشممم؟
کوک:صدرصده،حالا گفت که امشب شام بریم پیششون البته اگه دوست داشته باشی نخوای هم اشکال نداره بهش میگم یوقت دیگه
۷.۰k
۱۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.