دو پارت فیلیکس
دوپارتفیلیکس__
وقتیمافیاسومیفهمیومیخوایازدستشفرارکنی....
آقای پارک : لینا هرچه زودتر از اونجا فرار کن خواهش میکنم لطفا به حرفم گوش بده .....
لطفا از اون خونه فرار کن ..... فلیکس ....فلیکس یه مافیاس اگه باور نداری عکسایی که توپاکت هست رو ببین شاید نتونم بیشتر زنده بمونم چون فلیکس هر کس رو که بدونه مافیاس درجا میکشه لطفا فرار کن لینا.....
*لینا*
به عکسای داخل پاکت نگاهی انداختم و واقعا مطمئن شدم که فلیکس مافیاس....
دستات میلرزید کنترلت دست خودت نبود اشکات شدت گرفت فوری رفتی و چمدونتو جمع کردی .....
بعد از جمع کردن واسایلات از خونه زدی بیرون .....
رفتی خونه دوستت یوری... خونش با خونت نیم ساعت فاصله داشت ....
وقتی تورو دید خودتو انداختی تو بغلش نمیتونستی اون چیزایی که آقای پارک نوشته بود رو هضم کنی .....
*⁴ماهبعد*
یوری: لینا من میرم بیرون کمی خرت و پرت بخرم چیزی لازم نداری؟
لینا: میشه برام بستنی ویخمک بخری؟
یوری:آره جانم حتما ......
خدافظ
لینا:خدافظ....
*لینا*
حدود دوساعت بود که یوری نیومد خونه عادی بود چون همیشه دیر میاد .....
در با شتاب باز شد .....
توجهی نکردی به نگاه کردن به تلویزیونت ادامه دادی .... وقتی جوابی نشنیدی گفتی:
اونیا بستنی خریدی؟
جوابی نشنیدی.....
اونی .....
لینا: اوو... (جیغ) ف....فل...فلیکس..... تو...تو اینجا ....چیکار میکنی
[خب خب ببخشین جون جا نشد ۴ پارتش میکنم ]
وقتیمافیاسومیفهمیومیخوایازدستشفرارکنی....
آقای پارک : لینا هرچه زودتر از اونجا فرار کن خواهش میکنم لطفا به حرفم گوش بده .....
لطفا از اون خونه فرار کن ..... فلیکس ....فلیکس یه مافیاس اگه باور نداری عکسایی که توپاکت هست رو ببین شاید نتونم بیشتر زنده بمونم چون فلیکس هر کس رو که بدونه مافیاس درجا میکشه لطفا فرار کن لینا.....
*لینا*
به عکسای داخل پاکت نگاهی انداختم و واقعا مطمئن شدم که فلیکس مافیاس....
دستات میلرزید کنترلت دست خودت نبود اشکات شدت گرفت فوری رفتی و چمدونتو جمع کردی .....
بعد از جمع کردن واسایلات از خونه زدی بیرون .....
رفتی خونه دوستت یوری... خونش با خونت نیم ساعت فاصله داشت ....
وقتی تورو دید خودتو انداختی تو بغلش نمیتونستی اون چیزایی که آقای پارک نوشته بود رو هضم کنی .....
*⁴ماهبعد*
یوری: لینا من میرم بیرون کمی خرت و پرت بخرم چیزی لازم نداری؟
لینا: میشه برام بستنی ویخمک بخری؟
یوری:آره جانم حتما ......
خدافظ
لینا:خدافظ....
*لینا*
حدود دوساعت بود که یوری نیومد خونه عادی بود چون همیشه دیر میاد .....
در با شتاب باز شد .....
توجهی نکردی به نگاه کردن به تلویزیونت ادامه دادی .... وقتی جوابی نشنیدی گفتی:
اونیا بستنی خریدی؟
جوابی نشنیدی.....
اونی .....
لینا: اوو... (جیغ) ف....فل...فلیکس..... تو...تو اینجا ....چیکار میکنی
[خب خب ببخشین جون جا نشد ۴ پارتش میکنم ]
۳.۰k
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.