پارت اول
#پارت_اول
همیشه آن اتاق از نظرم مرموز بود
[زیر شیروانی]
ولی ترسم اجازه نمیداد که حتی قدمی در انجا بزارم
...
_امیلی بی حوصله به نظر میای...
لبخندش چروکی بزرگ روی گونهاش انداخت*
_کمی خستم
نفس عمیقی میکشم
زمانی که بچه بودم همیشه به پارک نزدیک خانهی مادربزرگ میرفتم
دوست داشتم بار دیگری هم انجارا ببینم کت قهوهای زنگی که همیشه میپوشم را برداشتم و به سمت پارک رفتم...
فکر میکردم قرار است اتفاق های جالبی بیوفتد
حتی به ذهنم خطور هم نمیکرد ک انقدر حوصله سربر باشد...
ولی منظرهی زیبایی بود
صدای خندهی کودکانی ک روی چمن ها میدوند مرا یاد خود میانداخت
و یا صدای ارامش بخش گنجشک ها...انها مرا یاد ان پرندهای که با جان روی سرسره کشیده بودیم می انداختند...هرچند که قرار بود یک عقاب بکشیم
تنها چیزی که میتوانست این صحنه را توصیف کند نقاشی بود،چند مداد برمیدارم و ان دفترچهی زرد رنگی که تمام حوادث و اتفاق های زندگیم را در ان کشیده بودم
اتاقی که مادربزرگ میگوید قبلا اتاق پدر بوده بدک هم نیست
لااقل پنجرهای دارد که میتوانم از ان بیرون را تماشا کنم
مشغول حرف زدن با خود بودم که مداد از دستم میوفتد
خود را خم میکنم تا مداد را از کشو بردارم
همین که سرم را بلند میکنم محکم به کشویی میخورد که ان را برای برداشتن دفترچه باز کرده بودم
چشمانم به کلید زنگ زدهای میخورد که در ان کشو بود
چطور زمانی که دفترچه را برداشتم ان را ندیدم
دایرهای روی ان کلید بود که دقیقا درَ اتاق زیرشیروانی هم کشیده شده بود
اهمیتی ندادم و کلید را روی تخت انداختم
...
پس از کشیدن نقاشی و خوردن شام دیگر نمیتوانستم تحمل کنم و خود را روی تخت انداختم
نفس عمیق*
_روز کسل کنندهای بود...
همین که چشم هایم گرم خواب میشوند صدای عجیبی میشنوم
مانند برخورد چند مروارید به هم دیگر...
چشمانم را باز میکنم و ارام مینشینم
_حتما خرافاتی شدم
همین که سرم را روی بالشت میگذارم صدای مروارید شدت پیدا میکند
کنجکاو شدم ... شمعی را در دستم گرفتم و به سمت طبقهی بالا رفتم...
حسی به من میگفت که صدا از اتاق زیر شیروانی می آید ولی خودم را به بی خبری میزدم چون حتی جرعت نگا به ان هم نداشتم...
همیشه آن اتاق از نظرم مرموز بود
[زیر شیروانی]
ولی ترسم اجازه نمیداد که حتی قدمی در انجا بزارم
...
_امیلی بی حوصله به نظر میای...
لبخندش چروکی بزرگ روی گونهاش انداخت*
_کمی خستم
نفس عمیقی میکشم
زمانی که بچه بودم همیشه به پارک نزدیک خانهی مادربزرگ میرفتم
دوست داشتم بار دیگری هم انجارا ببینم کت قهوهای زنگی که همیشه میپوشم را برداشتم و به سمت پارک رفتم...
فکر میکردم قرار است اتفاق های جالبی بیوفتد
حتی به ذهنم خطور هم نمیکرد ک انقدر حوصله سربر باشد...
ولی منظرهی زیبایی بود
صدای خندهی کودکانی ک روی چمن ها میدوند مرا یاد خود میانداخت
و یا صدای ارامش بخش گنجشک ها...انها مرا یاد ان پرندهای که با جان روی سرسره کشیده بودیم می انداختند...هرچند که قرار بود یک عقاب بکشیم
تنها چیزی که میتوانست این صحنه را توصیف کند نقاشی بود،چند مداد برمیدارم و ان دفترچهی زرد رنگی که تمام حوادث و اتفاق های زندگیم را در ان کشیده بودم
اتاقی که مادربزرگ میگوید قبلا اتاق پدر بوده بدک هم نیست
لااقل پنجرهای دارد که میتوانم از ان بیرون را تماشا کنم
مشغول حرف زدن با خود بودم که مداد از دستم میوفتد
خود را خم میکنم تا مداد را از کشو بردارم
همین که سرم را بلند میکنم محکم به کشویی میخورد که ان را برای برداشتن دفترچه باز کرده بودم
چشمانم به کلید زنگ زدهای میخورد که در ان کشو بود
چطور زمانی که دفترچه را برداشتم ان را ندیدم
دایرهای روی ان کلید بود که دقیقا درَ اتاق زیرشیروانی هم کشیده شده بود
اهمیتی ندادم و کلید را روی تخت انداختم
...
پس از کشیدن نقاشی و خوردن شام دیگر نمیتوانستم تحمل کنم و خود را روی تخت انداختم
نفس عمیق*
_روز کسل کنندهای بود...
همین که چشم هایم گرم خواب میشوند صدای عجیبی میشنوم
مانند برخورد چند مروارید به هم دیگر...
چشمانم را باز میکنم و ارام مینشینم
_حتما خرافاتی شدم
همین که سرم را روی بالشت میگذارم صدای مروارید شدت پیدا میکند
کنجکاو شدم ... شمعی را در دستم گرفتم و به سمت طبقهی بالا رفتم...
حسی به من میگفت که صدا از اتاق زیر شیروانی می آید ولی خودم را به بی خبری میزدم چون حتی جرعت نگا به ان هم نداشتم...
۳.۹k
۱۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.