پارت`¹⁵`
با ابهتی که پاساژ داشت دهنش باز موند
سرتاپاشو نگاهی دقیق انداخت و اخم کرد
ا/ت:"مطمئنی این مناسبه؟ ... من پولی برای خریدن لباسای این پاساژه ندارم"
جونگکوک دستاشو تو جیبش کرد و به آخرین طبقه ی ساختمون نگاه کرد
جونگکوک:"تو فقط انتخابش کن"
ا/ت نگاه چپی بهش انداخت و لباسشو درست کرد
ا/ت:" میگم ... نیازی نیست حتما لباس راحتی داشته باشم"
جونگکوک:"وقتی من میگم یعنی حتما لازمه"
اون روز با خرید کردن زمان برای اون دوتا گذشت
تو این مدت اصلا حواسشون نبود که کی هستن و در چه جایگاهی قرار دارن فقط مثل دوتا دوست زیاد صمیمی باهم رفتار میکردن
جونگکوک گاهی با نگاه خیره ایی ا/تو از نظر میگذروند و تویه ذهنش تحسین میکرد گاهی سکندری به عقب میخورد تا از پشت هم نگاهی دقیق تر بهش بندازه
ا/ت تمام این مدت بیخیال به رفتار های مداوم جونگکوک حواسشو تمام و کمال به ویترین های پرزرق و برق مغازه ها میداد
تقریبا شب شده بود و اون دوتا باید برمیگشتن
جای در خروجی ا/ت شاد و شنگول سمت ماشین رفت که دستش بالا رفت
جونگکوک:"صبر کن"
جونگکوک با چهره ی عبوس و خسته سمت ا/ت برگشت و دستشو ول کرد
با یکم لکنت گفت
جونگکوک:"نظرت راجب امروز چی بود؟"
ا/ت با تعجب بهش نگاه کرد و سرشو پایین انداخت
جونگکوک فکر کرد ا/ت ناراحت شده برای همین حرفشو عوض کرد
جونگکوک:"میدونی خب من ... از صبح خیلی زحمت کشیدم تا ، امروز خیلی خوب پیش بره برای همین میپرسم"
اونم سرشو پایین انداخت
کمی بعد به سمت ماشین رفتن و سمت خونه راه افتادن
از در ماشین پیاده شدن جونگکوک سمت در رفت که ا/ت بازوشو گرفت و به عقب کشیدش
جونگکوک:"چیزی میخوای؟"
ا/ت:"راستش راجب حرفی که جای فروشگاه گفتی .... آره امروز عالی بود بهتر از اون روزایی بود که داخل خونه بیکار مینشستم .... خب میدونی دیگه ... خیلی خوب بود"
برگشت و بوسه ی سریعی رویه گونه ی جونگکوک انداخت
ا/ت:"اینم برای بقیه ی چیزا"
سریع درو هل داد و رفت داخل ...
این داستان ادامه دارد ...!
سرتاپاشو نگاهی دقیق انداخت و اخم کرد
ا/ت:"مطمئنی این مناسبه؟ ... من پولی برای خریدن لباسای این پاساژه ندارم"
جونگکوک دستاشو تو جیبش کرد و به آخرین طبقه ی ساختمون نگاه کرد
جونگکوک:"تو فقط انتخابش کن"
ا/ت نگاه چپی بهش انداخت و لباسشو درست کرد
ا/ت:" میگم ... نیازی نیست حتما لباس راحتی داشته باشم"
جونگکوک:"وقتی من میگم یعنی حتما لازمه"
اون روز با خرید کردن زمان برای اون دوتا گذشت
تو این مدت اصلا حواسشون نبود که کی هستن و در چه جایگاهی قرار دارن فقط مثل دوتا دوست زیاد صمیمی باهم رفتار میکردن
جونگکوک گاهی با نگاه خیره ایی ا/تو از نظر میگذروند و تویه ذهنش تحسین میکرد گاهی سکندری به عقب میخورد تا از پشت هم نگاهی دقیق تر بهش بندازه
ا/ت تمام این مدت بیخیال به رفتار های مداوم جونگکوک حواسشو تمام و کمال به ویترین های پرزرق و برق مغازه ها میداد
تقریبا شب شده بود و اون دوتا باید برمیگشتن
جای در خروجی ا/ت شاد و شنگول سمت ماشین رفت که دستش بالا رفت
جونگکوک:"صبر کن"
جونگکوک با چهره ی عبوس و خسته سمت ا/ت برگشت و دستشو ول کرد
با یکم لکنت گفت
جونگکوک:"نظرت راجب امروز چی بود؟"
ا/ت با تعجب بهش نگاه کرد و سرشو پایین انداخت
جونگکوک فکر کرد ا/ت ناراحت شده برای همین حرفشو عوض کرد
جونگکوک:"میدونی خب من ... از صبح خیلی زحمت کشیدم تا ، امروز خیلی خوب پیش بره برای همین میپرسم"
اونم سرشو پایین انداخت
کمی بعد به سمت ماشین رفتن و سمت خونه راه افتادن
از در ماشین پیاده شدن جونگکوک سمت در رفت که ا/ت بازوشو گرفت و به عقب کشیدش
جونگکوک:"چیزی میخوای؟"
ا/ت:"راستش راجب حرفی که جای فروشگاه گفتی .... آره امروز عالی بود بهتر از اون روزایی بود که داخل خونه بیکار مینشستم .... خب میدونی دیگه ... خیلی خوب بود"
برگشت و بوسه ی سریعی رویه گونه ی جونگکوک انداخت
ا/ت:"اینم برای بقیه ی چیزا"
سریع درو هل داد و رفت داخل ...
این داستان ادامه دارد ...!
۲۸.۶k
۱۲ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.