p: 16
هانا:تو....تو..بچه.داری؟
کوک:نه نه منظورم دختر مینی و جونگ مینه (خنده)
نفس اسوده ای کشیدم
هانا:عاا واقعا
جونگ مین: اوهوم بچه منه ها اما اونقدر که کوک رو دوست داره منو نداره (لبخند)
همون حین دختر بچه ای بدو بدو کنان به سمت لنگ دراز اومد و پرید بغلش
کوک:اوممم دخترکوچولوی من چطوره
اون دختر بچه همینطور که گردن اورا محکم چسبیده بود جوابش را داد
_خوبم عموجونممم(خنده،ذوق)
رفتاری که با اون بچه داشت دور از انتظار من بود جوری که او را نوازش میکرد و با محبت و ملایمت صحبت میکرد
کوک:دلت برام تنگ نشده بود
دستاشو بازکرد و با خنده جواب اورا داد
_اینقدر دلم برات تنگ شده بود عمووو
بوسه ای به پیشونی به قول خودش دخترش زد و گفت
_منم اینقد دلم برات تنگ شده بود عشق عمو
_خب میسوی خوشگلم نمیخوای با زن عموت اشنا بشی
منظورش از زن عمو من بودم؟بدون اینکه خودم بدونم عروسشون شدم واقعا چه زندگیی دارم من
میسو:زن عمو؟؟کجاستت
نگاهی به من کرد و با ذوق گفت
_تو زن عموی منیی؟
کوک:اره اون زن عموته (لبخند)
انگار خوشحال شده بود و میخواست به سمتم بیا اما یهو متوقف شد
میسو:یعنی دیگه اونو از من بیشتر دوست داری عمو
چقد گوگولیه این بچه شرط میبندم این اخلاقاش به مینی رفته باشه
یچیزی در گوش میسو گفت و بعد اون با همون ذوق و شوق قبلیش به سمتم اومد توی بغلم نشست
میسو:زن عموم خیلی خوشگله(😃)
لبخندی به حرفش زدم و گفتم
_ولی تو خوشگلتری پرنسس
میسو:واقعااااا؟؟من پرنسسم؟
لپش رو بوس کردم و با هموم لبخند سر تکون دادم
هانا:اووهوم تویه پرنسس خیلی خیلی خوشگلی و بامزه ای
محکم بغلم کرد
مینی:وقتی بهش میگی پرنسس همیشه اینقدر ذوق میکنه
*
خیلی خسته شده بودم از صبح توی اون شرکت به اون بزرگی میگشتم و بعدش هم که اومدیم اینجا
کوک:اگه خسته ای بریم
هانا:ارع بریم خیلی خستم
طبق خواسته من میخواستیم که بریم اما مادرش اجازه نمیداد و گیر داده بود که امشب بمونیم
کوک:نه نه منظورم دختر مینی و جونگ مینه (خنده)
نفس اسوده ای کشیدم
هانا:عاا واقعا
جونگ مین: اوهوم بچه منه ها اما اونقدر که کوک رو دوست داره منو نداره (لبخند)
همون حین دختر بچه ای بدو بدو کنان به سمت لنگ دراز اومد و پرید بغلش
کوک:اوممم دخترکوچولوی من چطوره
اون دختر بچه همینطور که گردن اورا محکم چسبیده بود جوابش را داد
_خوبم عموجونممم(خنده،ذوق)
رفتاری که با اون بچه داشت دور از انتظار من بود جوری که او را نوازش میکرد و با محبت و ملایمت صحبت میکرد
کوک:دلت برام تنگ نشده بود
دستاشو بازکرد و با خنده جواب اورا داد
_اینقدر دلم برات تنگ شده بود عمووو
بوسه ای به پیشونی به قول خودش دخترش زد و گفت
_منم اینقد دلم برات تنگ شده بود عشق عمو
_خب میسوی خوشگلم نمیخوای با زن عموت اشنا بشی
منظورش از زن عمو من بودم؟بدون اینکه خودم بدونم عروسشون شدم واقعا چه زندگیی دارم من
میسو:زن عمو؟؟کجاستت
نگاهی به من کرد و با ذوق گفت
_تو زن عموی منیی؟
کوک:اره اون زن عموته (لبخند)
انگار خوشحال شده بود و میخواست به سمتم بیا اما یهو متوقف شد
میسو:یعنی دیگه اونو از من بیشتر دوست داری عمو
چقد گوگولیه این بچه شرط میبندم این اخلاقاش به مینی رفته باشه
یچیزی در گوش میسو گفت و بعد اون با همون ذوق و شوق قبلیش به سمتم اومد توی بغلم نشست
میسو:زن عموم خیلی خوشگله(😃)
لبخندی به حرفش زدم و گفتم
_ولی تو خوشگلتری پرنسس
میسو:واقعااااا؟؟من پرنسسم؟
لپش رو بوس کردم و با هموم لبخند سر تکون دادم
هانا:اووهوم تویه پرنسس خیلی خیلی خوشگلی و بامزه ای
محکم بغلم کرد
مینی:وقتی بهش میگی پرنسس همیشه اینقدر ذوق میکنه
*
خیلی خسته شده بودم از صبح توی اون شرکت به اون بزرگی میگشتم و بعدش هم که اومدیم اینجا
کوک:اگه خسته ای بریم
هانا:ارع بریم خیلی خستم
طبق خواسته من میخواستیم که بریم اما مادرش اجازه نمیداد و گیر داده بود که امشب بمونیم
۷.۹k
۲۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.