(ناخواسته )پارت ۵
(ناخواسته )پارت ۵
دقایق زیادی از بيدار شدنم میگذشت،به اتاق نگاه میکردم که شاهد خاطرات خوبمون بود،من اجازه دادم،تا اون صاحب من بشه،شروع رابطهمون به قشنگی شکوفههای بهاری بود،همونقدر زیبا....و غیر قابل توصیف.
روی تخت نشستم و با کشوقوس گرفتگی عضلاتم رو ازبین بُردم.
ملافه رو کنار زدم بلند شدم،برخورد پاهای لختم با سرامیک های که برق میزد و سرد بود،لرز میندوخت به جونم.
پیراهن گشادتی که تنم بود تا حدود رونم رو پنهون میکرد.
از کنار آینه قدی که کنار کمد لباس بود رد شدم،ولی چیزی که روی بدنم دیدم باعث شد برگردم و خودم رو نگاه کنم.
دستم رو روی تکتک کبودیهای که روی گردنم بود گذاشتم،و مروری زودگذری از شب داشتم.
لبخند زدم و یقه پیراهن رو بالاتر کشیدم،اتاق رو ترک کردم و پلههارو پایین رفتم.
با شنیدن زمزمه آهنگ با صدای جونگکوک به سمت آشپزخونه رفتم.
دم در ایستادم و حرکاتش رو زیرنظر گرفتم،با دقت به کاراش میرسید،قبل اینکه متوجه حضورم بشه،وارد آشپزخونه شدم،و پشتش ایستادم،و به دستای مردونش که بشقابهارو تمیز کرد نگاه کردم.
جونگکوک:میدونم پشتم ایستادی..
دستام رو دوری کمرش حلقه کردم و سر رو گذاشتم رو پشتش
ا.ت:ولی چجوری؟
جونگکوک:بوی تنت.
ا.ت:پس قرار نیست هیچوقت همو گم کنیم مگه نه!
جونگکوک:آره،هرگوشه این دنیام که باشی،پیدات میکنم
ا.ت:ولی من هیچوقت تنهایی جایی نمیرم که تو پیدام کنی.
جونگکوک:دوست دارم.
_________
بعدی صبحونه بود،حتی روز تعطیلهم باید کمپانی میرفت،کلافه خونه رو میچرخیدم،و ایده برای بقیه روز نداشتم،روی کاناپه هال نشستم و به فیلم که داشت پخش میشد نگاه میکردم نه اینکه خیلی خوشم بیاد فقط چون کلافه بودم.
ندونستم کِی و چجوری خوابم بُرد که با صدای باز و بسته شدن در بیدار شدم،هوا بیرون تاریک شده بود و منجر به تاریک شدن فضای خونه هم شده بود،صدای قدماش واسم آشنا بود.
ا.ت:جونگکوک!!
قبل اینکه وارد هال بشه خودم رو بهش رسوندم،با دیدنم چند لحظهی ایستاد و بعد لبخند زد.
ا.ت:انتظار نداشتی تا الان اینجا باشم مگه نه!
جونگکوک:انتظار داشتم،چون میدونستم قرار نیست بدون خداحافظی بری.
ا.ت:شام خوردی؟
جونگکوک:نه تو چه؟
ا.ت:خواب موندم..
لبخند زد و پاکت که دستش رو بود رو جلوم گرفت
جونگکوک:پس خوبه،بیا اینارو تنت کن،بیرون شام میخوریم
ا.ت:اما تو!!میتونی.
جونگکوک:آره،چیزی نمیشه.
ا.ت:باشه پس لحظهی صبر کن.
پاکت رو از دستش گرفتم و سریع از پلهها بالا رفتم...بعد از تعویض لباسم،دوباره برگشتم پایین،جونگکوک کنار کاناپهها ایستاده بود،و پشتش به من بود،با شنیدن صدای پام برگشت و چند ثانیهای فقط نگام کرد.
ا.ت:بریم
با شنیدن حرفم سرش رو به دو طرف تکون داد و گفت
جونگکوک:اگه آمادهای،بریم
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
یکمی دیر شد،ولی جبران میکنم
سعی کنین تا شب حداقل کامنتارو بیشتر از ۳۰ و لایکا رو بیشتر از ۲۰ کنین،یه پارت دیگه واسه تولد خرس عسلی آرمیها ميزارم.
اسلاید۲:پیراهن ا.ت
اسلاید۳:لباس ا.ت برای بیرون
و راجع به هشتگها،بچهها شما که قوانین ویس رو میدونین ازم میپرسین که چرا فلان رو تگ کردم،در حد یه بوسه،همهی پارت گزارش میشه،با اینکه فک نکنم الان این هشتگها هم ازگزارش شدن جلوگیری کنه،ولی بازم.
#جمهوری_اسلامی
#تابع_قوانین_ویسگون
دقایق زیادی از بيدار شدنم میگذشت،به اتاق نگاه میکردم که شاهد خاطرات خوبمون بود،من اجازه دادم،تا اون صاحب من بشه،شروع رابطهمون به قشنگی شکوفههای بهاری بود،همونقدر زیبا....و غیر قابل توصیف.
روی تخت نشستم و با کشوقوس گرفتگی عضلاتم رو ازبین بُردم.
ملافه رو کنار زدم بلند شدم،برخورد پاهای لختم با سرامیک های که برق میزد و سرد بود،لرز میندوخت به جونم.
پیراهن گشادتی که تنم بود تا حدود رونم رو پنهون میکرد.
از کنار آینه قدی که کنار کمد لباس بود رد شدم،ولی چیزی که روی بدنم دیدم باعث شد برگردم و خودم رو نگاه کنم.
دستم رو روی تکتک کبودیهای که روی گردنم بود گذاشتم،و مروری زودگذری از شب داشتم.
لبخند زدم و یقه پیراهن رو بالاتر کشیدم،اتاق رو ترک کردم و پلههارو پایین رفتم.
با شنیدن زمزمه آهنگ با صدای جونگکوک به سمت آشپزخونه رفتم.
دم در ایستادم و حرکاتش رو زیرنظر گرفتم،با دقت به کاراش میرسید،قبل اینکه متوجه حضورم بشه،وارد آشپزخونه شدم،و پشتش ایستادم،و به دستای مردونش که بشقابهارو تمیز کرد نگاه کردم.
جونگکوک:میدونم پشتم ایستادی..
دستام رو دوری کمرش حلقه کردم و سر رو گذاشتم رو پشتش
ا.ت:ولی چجوری؟
جونگکوک:بوی تنت.
ا.ت:پس قرار نیست هیچوقت همو گم کنیم مگه نه!
جونگکوک:آره،هرگوشه این دنیام که باشی،پیدات میکنم
ا.ت:ولی من هیچوقت تنهایی جایی نمیرم که تو پیدام کنی.
جونگکوک:دوست دارم.
_________
بعدی صبحونه بود،حتی روز تعطیلهم باید کمپانی میرفت،کلافه خونه رو میچرخیدم،و ایده برای بقیه روز نداشتم،روی کاناپه هال نشستم و به فیلم که داشت پخش میشد نگاه میکردم نه اینکه خیلی خوشم بیاد فقط چون کلافه بودم.
ندونستم کِی و چجوری خوابم بُرد که با صدای باز و بسته شدن در بیدار شدم،هوا بیرون تاریک شده بود و منجر به تاریک شدن فضای خونه هم شده بود،صدای قدماش واسم آشنا بود.
ا.ت:جونگکوک!!
قبل اینکه وارد هال بشه خودم رو بهش رسوندم،با دیدنم چند لحظهی ایستاد و بعد لبخند زد.
ا.ت:انتظار نداشتی تا الان اینجا باشم مگه نه!
جونگکوک:انتظار داشتم،چون میدونستم قرار نیست بدون خداحافظی بری.
ا.ت:شام خوردی؟
جونگکوک:نه تو چه؟
ا.ت:خواب موندم..
لبخند زد و پاکت که دستش رو بود رو جلوم گرفت
جونگکوک:پس خوبه،بیا اینارو تنت کن،بیرون شام میخوریم
ا.ت:اما تو!!میتونی.
جونگکوک:آره،چیزی نمیشه.
ا.ت:باشه پس لحظهی صبر کن.
پاکت رو از دستش گرفتم و سریع از پلهها بالا رفتم...بعد از تعویض لباسم،دوباره برگشتم پایین،جونگکوک کنار کاناپهها ایستاده بود،و پشتش به من بود،با شنیدن صدای پام برگشت و چند ثانیهای فقط نگام کرد.
ا.ت:بریم
با شنیدن حرفم سرش رو به دو طرف تکون داد و گفت
جونگکوک:اگه آمادهای،بریم
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
یکمی دیر شد،ولی جبران میکنم
سعی کنین تا شب حداقل کامنتارو بیشتر از ۳۰ و لایکا رو بیشتر از ۲۰ کنین،یه پارت دیگه واسه تولد خرس عسلی آرمیها ميزارم.
اسلاید۲:پیراهن ا.ت
اسلاید۳:لباس ا.ت برای بیرون
و راجع به هشتگها،بچهها شما که قوانین ویس رو میدونین ازم میپرسین که چرا فلان رو تگ کردم،در حد یه بوسه،همهی پارت گزارش میشه،با اینکه فک نکنم الان این هشتگها هم ازگزارش شدن جلوگیری کنه،ولی بازم.
#جمهوری_اسلامی
#تابع_قوانین_ویسگون
۳.۰k
۱۰ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.