فرشته کوچولوی من♡ پارت8
از زبان چویا>
"اداچیهارا هاچیرو"
این اسمو بارها ـو بارها تکرار کردم، احساس خوبی نسبت به اون موهبت دار ندارم.
وقتی به خونه رسیدم بدون هیچ معطلی درو باز کردم ـو به اتاقم رفتم.
خودمو رو تخت پرت کردم ـو نفس عمیقی کشیدم.
چشمام داشت روهم میومد ـو...
از زبان کائده>
داشتم بالا ـو پایین میپریدم ـو لبخند زده بودم، بلاخره داشتیم میرفتیم خونه.
ولی هنوز از بابایی خبری نیست حتی زنگ هم نزد.
داداش دازای خم شد ـو با لبخند گفت: امروز بهم خیلی خوش گذشت کائده چان خیلی ازت ممنونم.
لبخندم پررنگ تر شد ـو گفتم: به منم خیلی خوش گذشت.
صاف وایساد ـو روبه مامان گفت: بعدا میبینمتون، اگه از چویا خبری شد لطفا بهم خبر بدید.
مامان لبخندی زد ـو گفت: حتما، خدافظ.
با دستم از داداش خداحافظی کردم ـو به خونه رفتم.
سمت اتاق بابا ـو مامان رفتم ـو درشو باز کردم.
اروم سرمو چرخوندم ـو به اطراف نگاه کردم تا بابا رو دیدم که روی تخت خوابش برده.
لبخندی زدمو اروم سمت تخت رفتم تا بابا رو بیدار نکنم.
به سختی دستمو دراز کردم ـو رو سر بابام گذاشتم ـو نازش کردم.
بابا خیلی نازه ـو وقتی میخوابه نازتر میشه.
سعی کردم رو تخت بشینم ولی قدم نمیرسید، به بدبختی خودمو بالا کشید ولی نزدیک بود دوباره بیوفتم اما خودمو نگه داشتم.
اروم خودمو بالا کشیدم.
چند دقیقه به صورت بابا زل زده بودم ولی بعد خیلی اروم رو دستش خوابیدم ـو اون یکی دستش رو، رو خودم انداختم تا بغلم کنه، خودمم از لباسش چسبیدم ـو خوابیدم.
از زبان میو"
سمت اتاق رفتم ـو دیدم در بازه. داخل رفتم ـو با دیدن چویا ـو کائده چان لبخند پررنگی روی لبام نقش بست.
اینکه چویا یه ورژن کوچولو از خودش داشته باشه باعث میشه خوشحال بشه.
دوتاشون با نمک ـو شیرین ـن، درسته چویا با خشونت با دیگران رفتار میکنه اما دست خودش نیست ـو ادم خیلی مهربونیه ولی کائده چان، یه دختر کوچولو ـو با نمکه که خیلی مهربونه ـو دوست داره به دیگران کمک کنه.
الان چه موقع خواب بود؟، حتی لباساشونم عوض نکردن. بهتره بیدارشون نکنم.
وقتی لباسمو عوض کردم سمت اشپزخونه رفتم تا برای شام اودن درست کنم.
گذر زمان"
الان ساعته 9:2 دقیقه ـست ولی هنوز بیدار نشدن.
سمت اتاقشون رفتم ـو خیلی اروم گفتم: چویا، کائده چان بیدار شید شام حاضره.
انگار زیادی خسته ـن.
با دستم چویا رو اروم تکون دادم ـو گفتم: هی چویا پاشو دیگه چقدر میخوابی؟
اروم چشماشو باز کرد، چند بار چشماشو مالوند ـو بعد گفت: شما کی اومدین؟
ادامه دارد...
"اداچیهارا هاچیرو"
این اسمو بارها ـو بارها تکرار کردم، احساس خوبی نسبت به اون موهبت دار ندارم.
وقتی به خونه رسیدم بدون هیچ معطلی درو باز کردم ـو به اتاقم رفتم.
خودمو رو تخت پرت کردم ـو نفس عمیقی کشیدم.
چشمام داشت روهم میومد ـو...
از زبان کائده>
داشتم بالا ـو پایین میپریدم ـو لبخند زده بودم، بلاخره داشتیم میرفتیم خونه.
ولی هنوز از بابایی خبری نیست حتی زنگ هم نزد.
داداش دازای خم شد ـو با لبخند گفت: امروز بهم خیلی خوش گذشت کائده چان خیلی ازت ممنونم.
لبخندم پررنگ تر شد ـو گفتم: به منم خیلی خوش گذشت.
صاف وایساد ـو روبه مامان گفت: بعدا میبینمتون، اگه از چویا خبری شد لطفا بهم خبر بدید.
مامان لبخندی زد ـو گفت: حتما، خدافظ.
با دستم از داداش خداحافظی کردم ـو به خونه رفتم.
سمت اتاق بابا ـو مامان رفتم ـو درشو باز کردم.
اروم سرمو چرخوندم ـو به اطراف نگاه کردم تا بابا رو دیدم که روی تخت خوابش برده.
لبخندی زدمو اروم سمت تخت رفتم تا بابا رو بیدار نکنم.
به سختی دستمو دراز کردم ـو رو سر بابام گذاشتم ـو نازش کردم.
بابا خیلی نازه ـو وقتی میخوابه نازتر میشه.
سعی کردم رو تخت بشینم ولی قدم نمیرسید، به بدبختی خودمو بالا کشید ولی نزدیک بود دوباره بیوفتم اما خودمو نگه داشتم.
اروم خودمو بالا کشیدم.
چند دقیقه به صورت بابا زل زده بودم ولی بعد خیلی اروم رو دستش خوابیدم ـو اون یکی دستش رو، رو خودم انداختم تا بغلم کنه، خودمم از لباسش چسبیدم ـو خوابیدم.
از زبان میو"
سمت اتاق رفتم ـو دیدم در بازه. داخل رفتم ـو با دیدن چویا ـو کائده چان لبخند پررنگی روی لبام نقش بست.
اینکه چویا یه ورژن کوچولو از خودش داشته باشه باعث میشه خوشحال بشه.
دوتاشون با نمک ـو شیرین ـن، درسته چویا با خشونت با دیگران رفتار میکنه اما دست خودش نیست ـو ادم خیلی مهربونیه ولی کائده چان، یه دختر کوچولو ـو با نمکه که خیلی مهربونه ـو دوست داره به دیگران کمک کنه.
الان چه موقع خواب بود؟، حتی لباساشونم عوض نکردن. بهتره بیدارشون نکنم.
وقتی لباسمو عوض کردم سمت اشپزخونه رفتم تا برای شام اودن درست کنم.
گذر زمان"
الان ساعته 9:2 دقیقه ـست ولی هنوز بیدار نشدن.
سمت اتاقشون رفتم ـو خیلی اروم گفتم: چویا، کائده چان بیدار شید شام حاضره.
انگار زیادی خسته ـن.
با دستم چویا رو اروم تکون دادم ـو گفتم: هی چویا پاشو دیگه چقدر میخوابی؟
اروم چشماشو باز کرد، چند بار چشماشو مالوند ـو بعد گفت: شما کی اومدین؟
ادامه دارد...
۵.۹k
۱۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.