The fairy
(فرشته)
ازش پرسیدم : دوسم داری ؟
گفت : اره خیلی
اون خیلی خوشگل بود ، مهربون بود و خیلی بامزه می خندید . چشماش سبز بود خیلی خاص بود یکجا خونده بودم فقط 3 درصد جهان چشماشون سبزه و اون جزو اون سه درصد بود
همیشه خیلی شیطونی می کرد و خب من اونو واقعا دوست داشتم ما از بچگی باهم بزرگ شده بودیم و اون مثل بچم بود با اینکه همسن بودیم
اون یکی دیگرو دوست داشت ولی من واقعا عاشقش شده بودم . هربار که بهم خیره می شدیم قلبم تند می زد
ازش پرسیدم : تاحالا عاشق شدی ؟
گفت : اره ، عاشق یک فرشته
گفتم : اینقدر دوست داری ؟
گفت : دوستش دارم ؟ نه دوست...اره دوستش دارم
گفتم : هرموقع می بینیش چشمات برق می زنه
گفت : ولی تو موقعی برق چشمامو می بینی که بهت نگاه کنم...
گفتم : خب ، یعنی چی ؟
گفت : هیچی
هرموقع می گفت دوستش داره قلبم تیر می کشید تحمل اینکه اونقدر دوستش داشت برام درد قشنگی داشت ولی خیلی سنگین بود . دوسالی بود که حاضر بودم هرکاری واسش بکنم اما می دونی حتی اگر یک روز عاشقم بشه هم ما نمی تونیم باهم باشیم ، اخه...اخه ما دوتامون دختریم...
هیچوقت هیچکسو اینقدر دوست نداشتم ولی اونم هیچوقت منو دوست نداشت
*او گفت :*
از اون روز 1 ماه میگذره ، اون روز تولدش از پیشم رفت . دختری که زیباییش برام تکرار نشدنی بود ، حرفاش برام خاص بود ، لبخندش برام رویایی بود . اون یک فرشته بود...فرشته !
گفت : یادته ازم پرسیدی چقدر دوست دارم ؟ من دوست ندارم...عاشقتم نیستم...دیوونتم
پاشو بیا بریم اره ما نمی تونستیم باهم باشیم ولی می تونیم سرنوشت مسخره ای که به دست روزگار نوشته شده رو عوضش کنیم
من اونو دوست نداشتم دیوونه...فقط برای فراموش کردن تو عاشقش بودم...!
من وقتی به تو نگاه می کردم چشمام برق می زد ، برقی که دیگه با دیدن این خاکی که روی جسمت پوشوندن تکرار نمی شن...
پاشو فرشته ی زیبای من ، پاشو...:)
ازش پرسیدم : دوسم داری ؟
گفت : اره خیلی
اون خیلی خوشگل بود ، مهربون بود و خیلی بامزه می خندید . چشماش سبز بود خیلی خاص بود یکجا خونده بودم فقط 3 درصد جهان چشماشون سبزه و اون جزو اون سه درصد بود
همیشه خیلی شیطونی می کرد و خب من اونو واقعا دوست داشتم ما از بچگی باهم بزرگ شده بودیم و اون مثل بچم بود با اینکه همسن بودیم
اون یکی دیگرو دوست داشت ولی من واقعا عاشقش شده بودم . هربار که بهم خیره می شدیم قلبم تند می زد
ازش پرسیدم : تاحالا عاشق شدی ؟
گفت : اره ، عاشق یک فرشته
گفتم : اینقدر دوست داری ؟
گفت : دوستش دارم ؟ نه دوست...اره دوستش دارم
گفتم : هرموقع می بینیش چشمات برق می زنه
گفت : ولی تو موقعی برق چشمامو می بینی که بهت نگاه کنم...
گفتم : خب ، یعنی چی ؟
گفت : هیچی
هرموقع می گفت دوستش داره قلبم تیر می کشید تحمل اینکه اونقدر دوستش داشت برام درد قشنگی داشت ولی خیلی سنگین بود . دوسالی بود که حاضر بودم هرکاری واسش بکنم اما می دونی حتی اگر یک روز عاشقم بشه هم ما نمی تونیم باهم باشیم ، اخه...اخه ما دوتامون دختریم...
هیچوقت هیچکسو اینقدر دوست نداشتم ولی اونم هیچوقت منو دوست نداشت
*او گفت :*
از اون روز 1 ماه میگذره ، اون روز تولدش از پیشم رفت . دختری که زیباییش برام تکرار نشدنی بود ، حرفاش برام خاص بود ، لبخندش برام رویایی بود . اون یک فرشته بود...فرشته !
گفت : یادته ازم پرسیدی چقدر دوست دارم ؟ من دوست ندارم...عاشقتم نیستم...دیوونتم
پاشو بیا بریم اره ما نمی تونستیم باهم باشیم ولی می تونیم سرنوشت مسخره ای که به دست روزگار نوشته شده رو عوضش کنیم
من اونو دوست نداشتم دیوونه...فقط برای فراموش کردن تو عاشقش بودم...!
من وقتی به تو نگاه می کردم چشمام برق می زد ، برقی که دیگه با دیدن این خاکی که روی جسمت پوشوندن تکرار نمی شن...
پاشو فرشته ی زیبای من ، پاشو...:)
۶.۵k
۰۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.