ناشناسی زیبا 🌚💗
تک پارتی *
با استایلی که حس و حال استایل دارک آکادمیا را می داد به سمتم آمد،چهره ی آشنایی داشت
ولی نمی شد تشخیص داد که چه کسی بود ،زیرا زیر سایه بان خانه بود .
با قدم های آرام به سمتم می آمد ،کمی که نزدیک تر شد در دستش گل قرمزی بود که در حال
خشک شدن بود ، همان طور که نزدیک تر می شد به سمت پیانویی که در حیاط بود ،وقتی کاملا
نزدیک پیانو شد آن گل خشکیده را روی پیانو گذاشت،با چشمانی ذوق زدخ به او می نگریدم انگار که او را می شناختم !
طوری به پیانوی گوشه ی حیاط می نگرید که انگار همین الآن می خواهد بر روی پیانو بپرد و آن را خرد و خراب کند،وقای به پیانوورسید روی صندلی نشست و دفتر نت را رو به رویش گذاشت و
شروع به نواختن کرد ، طوری می نواخت که صدایش مانند نوازش دست روحم را نوازش می کرد .
بعد از نواختن طولانی از روی صندلی بلند شد ، به سمت در خانه می رفت که رویش را برگرداند
و گفت : هِی ،تو نمی خوای با من بیای ؟) با مِن مِن کردن به روی او نگاه کردم و گفتم:حتما!)
و دنبالش دویدم ، گل را از روی پیانو برداشته بود و حالا که به گل نگاه میکردم می توانستم ببینم
که کاملا خشک شده بود ...
بعد از اینکه به هال رسیدیم به سمتم برگشت ،بوی خوش و خنک عطرش به مشامم رسید،
گل را به دستم داد و گفت : از آشنایی ات خوشبختم .) و رفت ، بعد از آنکه از در خارج شد به
خودم آمدم و گفتم: ولی من که شما را نمی شناسم ) ولی او دیگر رفته بود...
با استایلی که حس و حال استایل دارک آکادمیا را می داد به سمتم آمد،چهره ی آشنایی داشت
ولی نمی شد تشخیص داد که چه کسی بود ،زیرا زیر سایه بان خانه بود .
با قدم های آرام به سمتم می آمد ،کمی که نزدیک تر شد در دستش گل قرمزی بود که در حال
خشک شدن بود ، همان طور که نزدیک تر می شد به سمت پیانویی که در حیاط بود ،وقتی کاملا
نزدیک پیانو شد آن گل خشکیده را روی پیانو گذاشت،با چشمانی ذوق زدخ به او می نگریدم انگار که او را می شناختم !
طوری به پیانوی گوشه ی حیاط می نگرید که انگار همین الآن می خواهد بر روی پیانو بپرد و آن را خرد و خراب کند،وقای به پیانوورسید روی صندلی نشست و دفتر نت را رو به رویش گذاشت و
شروع به نواختن کرد ، طوری می نواخت که صدایش مانند نوازش دست روحم را نوازش می کرد .
بعد از نواختن طولانی از روی صندلی بلند شد ، به سمت در خانه می رفت که رویش را برگرداند
و گفت : هِی ،تو نمی خوای با من بیای ؟) با مِن مِن کردن به روی او نگاه کردم و گفتم:حتما!)
و دنبالش دویدم ، گل را از روی پیانو برداشته بود و حالا که به گل نگاه میکردم می توانستم ببینم
که کاملا خشک شده بود ...
بعد از اینکه به هال رسیدیم به سمتم برگشت ،بوی خوش و خنک عطرش به مشامم رسید،
گل را به دستم داد و گفت : از آشنایی ات خوشبختم .) و رفت ، بعد از آنکه از در خارج شد به
خودم آمدم و گفتم: ولی من که شما را نمی شناسم ) ولی او دیگر رفته بود...
۲.۲k
۲۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.