شهید سید افتخار حسین از پاکستان برای ماندن ایران به
سوریه رفت و به شهادت رسید و مظلومانه در قم دفن شد
بخشهایی از کتاب (قسمت اول)
....امی ( مادر) دوباره دستش را زیر لوله گرفت آبی نمیآمد زانوهای امی گوشه حیاط خم شد و روی زمین نشست. ما بچهها هنوز گرفتاری بی آبی را نمیتوانستیم درست تحلیل کنیم وهابیها بین مسیر لوله کشیها بمب گذاشته بودند و حالا دیگر آبی نبود زن عمو همسایههایی را که برای بردن آب میآمدند ناامید رد میکرد ، زنها گریهای(دبه آب) خالی را دوباره روی سر میگذاشتند و میرفتند ...
با بقیه اهالی روستا ظرفهای کوچک و بزرگ را در دست میگرفتیم به سمت چشمه حرکت میکردیم. بعضی روزها باید ۶ تا ۷ مرتبه به سمت چشمه حرکت میکردیم، نه گاری داشتیم و نه اسب و قاطر... امی برای شستن لباسها باید چند مرتبه آب میآورد لباسها را که با پودر در تشت میشست، دوباره برای آبکشی به چشمه میرفت.
باران که میبارید ظرفها را زیر ناودان میگذاشتیم آبی که جمع میشد گل آلود بود ولی میشد برای شستشو از آن استفاده کرد موکتها و فرشها را جمع میکردیم و زیر ناودان میشستیم .
بچهها دبههای خالی را دستشان تاب میدادند و میرفتند. امی حرص میخورد که از او دور نشویم من و ارباب حسین را به سختی کنارش نگه داشته بود .به چشمه که رسیدیم ظرفها را در آب فرو بردیم هوا هنوز خنکای صبح را داشت.... اولین سوت کشدار خمپاره را که شنیدم دستهای مادر محکم به زمین کوبیدمان یک دستش را دور کمر من پیچیده بود و دست دیگرش را دور کمر آمنه جرات نداشتم بلند شوم، نمیدانستم زن عمو و دختر عموها کجا هستند؟ چشمهایم میسوخت بغض کرده بودم ولی نمیخواستم گریه کنم ....دهانم مزه خاک میداد زنی در نزدیکی مان به رد آب ریخته شده روی زمین نگاه میکرد. دبه خالیش را بلند کرد و سعی داشت بغضش را جلوی کودکان ببلعد.
از آن روز به بعد بارش نحس خمپارهها شروع شد......
ادامه دارد.....
روایت زندگی شهید سید حسین افتخار از زبان دخترش نجمه
#معرفی_کتاب
#کتاب_شهید
#مدافع_حرم
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_سید_افتخار_حسین
#لشکر_زینبیون
#بی_تی_اس
#تتلو
#آرمی
#غزه
#فلسطین
#ایران
بخشهایی از کتاب (قسمت اول)
....امی ( مادر) دوباره دستش را زیر لوله گرفت آبی نمیآمد زانوهای امی گوشه حیاط خم شد و روی زمین نشست. ما بچهها هنوز گرفتاری بی آبی را نمیتوانستیم درست تحلیل کنیم وهابیها بین مسیر لوله کشیها بمب گذاشته بودند و حالا دیگر آبی نبود زن عمو همسایههایی را که برای بردن آب میآمدند ناامید رد میکرد ، زنها گریهای(دبه آب) خالی را دوباره روی سر میگذاشتند و میرفتند ...
با بقیه اهالی روستا ظرفهای کوچک و بزرگ را در دست میگرفتیم به سمت چشمه حرکت میکردیم. بعضی روزها باید ۶ تا ۷ مرتبه به سمت چشمه حرکت میکردیم، نه گاری داشتیم و نه اسب و قاطر... امی برای شستن لباسها باید چند مرتبه آب میآورد لباسها را که با پودر در تشت میشست، دوباره برای آبکشی به چشمه میرفت.
باران که میبارید ظرفها را زیر ناودان میگذاشتیم آبی که جمع میشد گل آلود بود ولی میشد برای شستشو از آن استفاده کرد موکتها و فرشها را جمع میکردیم و زیر ناودان میشستیم .
بچهها دبههای خالی را دستشان تاب میدادند و میرفتند. امی حرص میخورد که از او دور نشویم من و ارباب حسین را به سختی کنارش نگه داشته بود .به چشمه که رسیدیم ظرفها را در آب فرو بردیم هوا هنوز خنکای صبح را داشت.... اولین سوت کشدار خمپاره را که شنیدم دستهای مادر محکم به زمین کوبیدمان یک دستش را دور کمر من پیچیده بود و دست دیگرش را دور کمر آمنه جرات نداشتم بلند شوم، نمیدانستم زن عمو و دختر عموها کجا هستند؟ چشمهایم میسوخت بغض کرده بودم ولی نمیخواستم گریه کنم ....دهانم مزه خاک میداد زنی در نزدیکی مان به رد آب ریخته شده روی زمین نگاه میکرد. دبه خالیش را بلند کرد و سعی داشت بغضش را جلوی کودکان ببلعد.
از آن روز به بعد بارش نحس خمپارهها شروع شد......
ادامه دارد.....
روایت زندگی شهید سید حسین افتخار از زبان دخترش نجمه
#معرفی_کتاب
#کتاب_شهید
#مدافع_حرم
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_سید_افتخار_حسین
#لشکر_زینبیون
#بی_تی_اس
#تتلو
#آرمی
#غزه
#فلسطین
#ایران
۲.۴k
۰۷ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.