پارت:3
پارت:3
وقتی برادر ناتنیت عاشقت میشه .....
هیسونگ داشت با اخم بهش نگاه میکرد ...
نیکی و هسیونگ با هم رابطه خوبی نداشتن ..
بی توجه بهش از کنارش گذاشتی تا خواستی دور بشی موچ دستت توسط شخصی گرفته شد ...
وقتی برگشتی دیدی هسیونگ با اخم دستت رو گرفته ..
" آخه چته هسیونگ دستمو ول کن "
هیسونگ بس توجه به حرفت تو رو کشید طف دیگری جوری که به دیوار خوردی و دردت گرفت ...
" آخه چته وحشی روانی شدی "
"دیگه نبینم با نیکی حرف بزنی فهمیدی دابریا بار دیگه تذکر نمیدم "
دابریا با شنیدن حرفش اخم هایش تو هم رفت ...
با صدای نصبتن بلندی گفت ...
" به تو می نمیشه من با کی حرف میزنم و با کی نه فهمیدی حالا هم برو با همون هرز ها بگرد ..."
دابریا دوباره خواست از کنارش رد بشه که این دفعه بازویش را محکم تر از دفعه قبل گرفت با با دندون غرچه شدهایش غرید...
" منو عصبی نکن احمق کوچولو از کارت پشیمونت میکنم "
" تو خر کی باشی که بهم میگی چیکار کنم حالا هم دستم رو ول کن عوضی "
دابریا دستش را می خواست از دستش آزاد کند ولی دست رو خیلی محکم گرفته بود جوری که نتونست دست رپ از دست آزاد کنه هسیونگ دوباره به حرف امد اما این دفعه لحن صداش پایین بود ...
" ببین دابریا فقط کاری رو میگم بکن فهمیدی ؟؟"
" نه حالا هم از جلو چشمم گمشو"
دابریا منتظر ادامه حرف هسیونگ نماند و دستش را از دستش خارج کرد ...
یه سمت کلاس پا تند کرد و وارد کلاس شد هسیونگ هم پشت سرش دست هایش را در جیبش گذاشته بود وارد کلاس شد ...
کل روز که تو مدرسه بود می تونست بفهمه هسیونگ بهش زل زده انگار داشت نقشه قتل براش میچید...
بلاخره مدرسه تموم شد بین راه هیچ حرفی نزدن دابریا هم حوصله حرف های هیسونگ رو نداشت و میدونست دوباره بحث شوند میشه ....
چند ساعتی می گذاشت که آمده بودن خونه مادر و پدرشون رفته بودن سفر فکرش رو نمیکرد آنقدر زود برن ولی بی خبر رفته بودن ساعت تقریبا ۷ عصر بود دیگه وقتش بود خودش رو آماده کنه قرار بود بره پیش نیکی حتا اگه دلش نمی خواست بره ولی به خاطر حرف های که هسیونگ زد نظرش عوض شد و رفتنش حتمی شد ...
یکی از لباس ها را انتخاب کرد یکم باز بود ولی مهم نبود چون نیکی فقط دوستش بود و همین و کسی هم نبود بهش گیر بده پس با نیکی تماس گرفت ...
" سلام نیکی من امادم بیا دنبالم "
" سلام دابریا باشه من حالان تو راهم کمی دیگه میام "
" اوکی فعلان "
ادامه دارد...
وقتی برادر ناتنیت عاشقت میشه .....
هیسونگ داشت با اخم بهش نگاه میکرد ...
نیکی و هسیونگ با هم رابطه خوبی نداشتن ..
بی توجه بهش از کنارش گذاشتی تا خواستی دور بشی موچ دستت توسط شخصی گرفته شد ...
وقتی برگشتی دیدی هسیونگ با اخم دستت رو گرفته ..
" آخه چته هسیونگ دستمو ول کن "
هیسونگ بس توجه به حرفت تو رو کشید طف دیگری جوری که به دیوار خوردی و دردت گرفت ...
" آخه چته وحشی روانی شدی "
"دیگه نبینم با نیکی حرف بزنی فهمیدی دابریا بار دیگه تذکر نمیدم "
دابریا با شنیدن حرفش اخم هایش تو هم رفت ...
با صدای نصبتن بلندی گفت ...
" به تو می نمیشه من با کی حرف میزنم و با کی نه فهمیدی حالا هم برو با همون هرز ها بگرد ..."
دابریا دوباره خواست از کنارش رد بشه که این دفعه بازویش را محکم تر از دفعه قبل گرفت با با دندون غرچه شدهایش غرید...
" منو عصبی نکن احمق کوچولو از کارت پشیمونت میکنم "
" تو خر کی باشی که بهم میگی چیکار کنم حالا هم دستم رو ول کن عوضی "
دابریا دستش را می خواست از دستش آزاد کند ولی دست رو خیلی محکم گرفته بود جوری که نتونست دست رپ از دست آزاد کنه هسیونگ دوباره به حرف امد اما این دفعه لحن صداش پایین بود ...
" ببین دابریا فقط کاری رو میگم بکن فهمیدی ؟؟"
" نه حالا هم از جلو چشمم گمشو"
دابریا منتظر ادامه حرف هسیونگ نماند و دستش را از دستش خارج کرد ...
یه سمت کلاس پا تند کرد و وارد کلاس شد هسیونگ هم پشت سرش دست هایش را در جیبش گذاشته بود وارد کلاس شد ...
کل روز که تو مدرسه بود می تونست بفهمه هسیونگ بهش زل زده انگار داشت نقشه قتل براش میچید...
بلاخره مدرسه تموم شد بین راه هیچ حرفی نزدن دابریا هم حوصله حرف های هیسونگ رو نداشت و میدونست دوباره بحث شوند میشه ....
چند ساعتی می گذاشت که آمده بودن خونه مادر و پدرشون رفته بودن سفر فکرش رو نمیکرد آنقدر زود برن ولی بی خبر رفته بودن ساعت تقریبا ۷ عصر بود دیگه وقتش بود خودش رو آماده کنه قرار بود بره پیش نیکی حتا اگه دلش نمی خواست بره ولی به خاطر حرف های که هسیونگ زد نظرش عوض شد و رفتنش حتمی شد ...
یکی از لباس ها را انتخاب کرد یکم باز بود ولی مهم نبود چون نیکی فقط دوستش بود و همین و کسی هم نبود بهش گیر بده پس با نیکی تماس گرفت ...
" سلام نیکی من امادم بیا دنبالم "
" سلام دابریا باشه من حالان تو راهم کمی دیگه میام "
" اوکی فعلان "
ادامه دارد...
۱.۹k
۲۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.