پارت ۷
پارت ۷
پدرخوانده
- یعنی برای ۵۷ نفر ادم این غذا زیاده؟
جونگکوک چشماش از تعجب اندازه نلپکی شد ، ۵۷ نفر ادم از کجا
ولی ما که فقط دو نف...
کوک ادامه حرفشو بخاطر باز شدن در سالن نتونست ادامه بده
سمت در سالن برگشت که دید ادم های ناشناس زیادی وارد سالن شد
سرشو سمت تهیونگ برگردوند و سوالی نگاهش کرد
تهیونگ پلک طولانی ای بخاطر مطمئن کردن کوک ازدر امان بودنشون زد و وقتی همه سر میزشون نشستند و باهم سلام احوال پرسی کردن تهیونگ قاشقش رو برداشت و روی لیوان قهوه اش زد تا همگیساکت بشن
با ساکت شدنشون و برگشتن تمامی سرا به سمت تهیونگ تازه متوجه عضو جدید که کسی نمیشناختش و کنار تهیونگ نشسته بود شدن
تهیونگ بلند شد و صدای کشیده شدن صندلی به عقب کل سالن رو در بر گرفت
- اولا که سلام به همگی صبحتون بخیر باشه و اینکه تقریبا همتون متوجه جونگکوک عضو جدید گروه شدین
بعضیا با سر تکون دادن و بعضیا با گفتن بله و اره و اوهوم و ... حرف تهیونگ رو تایید کردن و تهیونگ به حرفش ادامه داد
- جونگکوک از این لحظه به بعد پسر منه ، میخوام به همون اندازه که به من احترام میزارید به جونگکوک هم بزارید .
تهیونگ که داشت میشست انگار که چیزی یادش بیاد دوباره صاف وایساد
- و اینکه جونگکوک بعد من رئیس گروه به حساب میاد .
نشست و همه به منظمی دست زدن و بعد با اجازه تهیونگ شروع به خوردن صبحانه کردن
× خوش اومدی جونگکوکی
جونگکوک با صدای پسر بغلیش از بهت بیرون اومد و بهش نگاه کرد و لبخند زد ، صورت و چشماش گرد بود و بینی یه کوچیکی داشت ، لباش قلوه ای بود در کل زیبا بود
× هی خوبی؟
جونگکوک به خودش اومد و فهمید دقایقی هست که محو صورتش شده
اوه بله بله ممنون
× من پارک جیمینم و ۲۳ سالمه و تو بخش اسلحه ها کار میکنم و تو؟؟
منم...
برگشت سمت تهیونگ که داشت با بغل دستش که رو به روی خودش میشد داشت حرف میزد نگاه کرد
منم کیم جونگکوکم و ۱۸ سالمه ، پسر تهیونگم و...عام بخش اسلحه ها؟؟یعنی چی
× خب...خب چیزه ...ببین ما یه کارخونه داریم که اسباب بازی میفروشه...اره اره اسباب بازی منم تو بخش ساخت اسلحه های پلاستیکی ام ...یعنی خب چندتا بخش ساخت داده ...هاها
جونگکوک نگاه مشکوکی بهش انداخت و با سرش تایید کرد
خیلی خب خوشبختم
× همچنین
و بعد اون دیگه حرفی رد و بدل نشد و در سکوت همه صبحانشون رو خوردن
بعد یه ربع کوک از جاش بلند شد و نگاهشو به تهیونگ داد
خب مدرسه من از کدوم طرفه برم
- خودم میبرمت
چ...مگه من بچم
تهیونگ از جاش بلند شد و یه دستمال کاغذی از خدمتکاری که کنارش بود گرفت
- منم دارم میرم شرکت ، سر راهمه میرسونمت
باشه
ادامه دارد...
پدرخوانده
- یعنی برای ۵۷ نفر ادم این غذا زیاده؟
جونگکوک چشماش از تعجب اندازه نلپکی شد ، ۵۷ نفر ادم از کجا
ولی ما که فقط دو نف...
کوک ادامه حرفشو بخاطر باز شدن در سالن نتونست ادامه بده
سمت در سالن برگشت که دید ادم های ناشناس زیادی وارد سالن شد
سرشو سمت تهیونگ برگردوند و سوالی نگاهش کرد
تهیونگ پلک طولانی ای بخاطر مطمئن کردن کوک ازدر امان بودنشون زد و وقتی همه سر میزشون نشستند و باهم سلام احوال پرسی کردن تهیونگ قاشقش رو برداشت و روی لیوان قهوه اش زد تا همگیساکت بشن
با ساکت شدنشون و برگشتن تمامی سرا به سمت تهیونگ تازه متوجه عضو جدید که کسی نمیشناختش و کنار تهیونگ نشسته بود شدن
تهیونگ بلند شد و صدای کشیده شدن صندلی به عقب کل سالن رو در بر گرفت
- اولا که سلام به همگی صبحتون بخیر باشه و اینکه تقریبا همتون متوجه جونگکوک عضو جدید گروه شدین
بعضیا با سر تکون دادن و بعضیا با گفتن بله و اره و اوهوم و ... حرف تهیونگ رو تایید کردن و تهیونگ به حرفش ادامه داد
- جونگکوک از این لحظه به بعد پسر منه ، میخوام به همون اندازه که به من احترام میزارید به جونگکوک هم بزارید .
تهیونگ که داشت میشست انگار که چیزی یادش بیاد دوباره صاف وایساد
- و اینکه جونگکوک بعد من رئیس گروه به حساب میاد .
نشست و همه به منظمی دست زدن و بعد با اجازه تهیونگ شروع به خوردن صبحانه کردن
× خوش اومدی جونگکوکی
جونگکوک با صدای پسر بغلیش از بهت بیرون اومد و بهش نگاه کرد و لبخند زد ، صورت و چشماش گرد بود و بینی یه کوچیکی داشت ، لباش قلوه ای بود در کل زیبا بود
× هی خوبی؟
جونگکوک به خودش اومد و فهمید دقایقی هست که محو صورتش شده
اوه بله بله ممنون
× من پارک جیمینم و ۲۳ سالمه و تو بخش اسلحه ها کار میکنم و تو؟؟
منم...
برگشت سمت تهیونگ که داشت با بغل دستش که رو به روی خودش میشد داشت حرف میزد نگاه کرد
منم کیم جونگکوکم و ۱۸ سالمه ، پسر تهیونگم و...عام بخش اسلحه ها؟؟یعنی چی
× خب...خب چیزه ...ببین ما یه کارخونه داریم که اسباب بازی میفروشه...اره اره اسباب بازی منم تو بخش ساخت اسلحه های پلاستیکی ام ...یعنی خب چندتا بخش ساخت داده ...هاها
جونگکوک نگاه مشکوکی بهش انداخت و با سرش تایید کرد
خیلی خب خوشبختم
× همچنین
و بعد اون دیگه حرفی رد و بدل نشد و در سکوت همه صبحانشون رو خوردن
بعد یه ربع کوک از جاش بلند شد و نگاهشو به تهیونگ داد
خب مدرسه من از کدوم طرفه برم
- خودم میبرمت
چ...مگه من بچم
تهیونگ از جاش بلند شد و یه دستمال کاغذی از خدمتکاری که کنارش بود گرفت
- منم دارم میرم شرکت ، سر راهمه میرسونمت
باشه
ادامه دارد...
۴.۹k
۱۲ مرداد ۱۴۰۳