◤𝐌𝐢𝐬𝐭𝐫𝐞𝐬𝐬 𝐦𝐚𝐟𝐢𝐚◢
◤𝐌𝐢𝐬𝐭𝐫𝐞𝐬𝐬 𝐦𝐚𝐟𝐢𝐚◢
𝐏𝐚𝐫𝐭 20
═══════════════════
♰ : و الان که توجه میکنم...اون کبودی رو پوشوندی...
═══════════════════
مرد کمی نزدیک تر شد تا گردن دخترک رو با دقت ببینه...گردنی که به خاطر حرکات مرد کبود شده بود و الان با کرمپودری پوشونده شده بود... ویکتور تا حدی عصبانی بود...یعنی دختر به خاطر کبودی های به جا مونده از مرد خجالت میکشید ؟
و از طرفی دخترک که مطمئن نبود باید چیکار کنه...برای دیدن اون پیرمرد کبودی هارو پوشوند ولی...از نظر مرد اینطور به نظر نمیرسید....
مرد کمی نزدیک تر شد ، روی بدن ظریف دخترک خیمه زد ، آروم توی گوش دخترک زمزمه میکرد و هر از گاهی لاله گوش دخترک رو به دندون میگرفت
═══════════════════
♰ : نمیخوای چیزی بگی ؟ هومم ؟ چرا کبودی هارو پوشوندی ؟
❦ : فقط...فکر کردم اگر...با چند تا کبودی روی گردنم برم بیرون...یکم...عجیب میشه...
♰ : عجیب ؟
❦ : آ-آره..
═══════════════════
مرد کمی محکم تر از قبل گوش دختر رو به دندون گرفت و به صورت دختر خیره شد...پس واقعا خجالت میکشید ؟
نیشخند کوچیکی روی لب مرد نشست...
همیشه...از اولین باری که دختر رو دید و تا به الان میخواست قلب دخترک رو به دست بیاره ولی...به نظر میرسید تا به الان پیشرفتی نداشته...
═══════════════════
♰ : پس خجالت میکشی ،هومم ؟
❦ : اینطور نیست که خجالت بکشم...
♰ : پس ؟
═══════════════════
دخترک به چشمای مرد نگاه کرد...مرد زیادی نزدیک بود ، از کبودی خجالت نمی کشید ولی...از نزدیکی مرد کمی خجالت میکشید...
کمی با دستانش صورت مرد رو به اونطرف هدایت کرد ، از روی تخت بلند شد و با کمی اب کرمپودر هارو از روی گردنش پاک کرد و به سمت مرد برگشت...
═══════════════════
❦ : راضی شدی ؟!...
♰ : بهتر شد...
❦ : خوب...
═══════════════════
دخترک بلاخره نفس راحتی کشیده بود...فاصلهاش از مرد زیاد شده بود و مرد تلاشی برای دوباره نزدیک شدن به دختر رو نداشت ولی...دقیقا وقتی خیالش از همه چیز راحت شد متوجه حرکات مرد شد...
═══════════════════
❦ : چی-چیکار میکنی ؟!...
═══════════════════
دخترک با تعجب به مرد نگاه میکرد...مردی که تیشرتش رو در آورده بود و با بالاتنه لخت روبرو دخترک ایستاده بود...
═══════════════════
♰ : مشخص نیست ؟ لباسم رو در میارم
❦ : گمشو بیرون...
═══════════════════
𝑫𝒐𝒏'𝒕 𝒇𝒐𝒓𝒈𝒆𝒕 𝒕𝒐 𝒍𝒊𝒌𝒆, 𝒄𝒐𝒎𝒎𝒆𝒏𝒕 𝒂𝒏𝒅 𝒇𝒐𝒍𝒍𝒐𝒘 🩵🫶
𝐏𝐚𝐫𝐭 20
═══════════════════
♰ : و الان که توجه میکنم...اون کبودی رو پوشوندی...
═══════════════════
مرد کمی نزدیک تر شد تا گردن دخترک رو با دقت ببینه...گردنی که به خاطر حرکات مرد کبود شده بود و الان با کرمپودری پوشونده شده بود... ویکتور تا حدی عصبانی بود...یعنی دختر به خاطر کبودی های به جا مونده از مرد خجالت میکشید ؟
و از طرفی دخترک که مطمئن نبود باید چیکار کنه...برای دیدن اون پیرمرد کبودی هارو پوشوند ولی...از نظر مرد اینطور به نظر نمیرسید....
مرد کمی نزدیک تر شد ، روی بدن ظریف دخترک خیمه زد ، آروم توی گوش دخترک زمزمه میکرد و هر از گاهی لاله گوش دخترک رو به دندون میگرفت
═══════════════════
♰ : نمیخوای چیزی بگی ؟ هومم ؟ چرا کبودی هارو پوشوندی ؟
❦ : فقط...فکر کردم اگر...با چند تا کبودی روی گردنم برم بیرون...یکم...عجیب میشه...
♰ : عجیب ؟
❦ : آ-آره..
═══════════════════
مرد کمی محکم تر از قبل گوش دختر رو به دندون گرفت و به صورت دختر خیره شد...پس واقعا خجالت میکشید ؟
نیشخند کوچیکی روی لب مرد نشست...
همیشه...از اولین باری که دختر رو دید و تا به الان میخواست قلب دخترک رو به دست بیاره ولی...به نظر میرسید تا به الان پیشرفتی نداشته...
═══════════════════
♰ : پس خجالت میکشی ،هومم ؟
❦ : اینطور نیست که خجالت بکشم...
♰ : پس ؟
═══════════════════
دخترک به چشمای مرد نگاه کرد...مرد زیادی نزدیک بود ، از کبودی خجالت نمی کشید ولی...از نزدیکی مرد کمی خجالت میکشید...
کمی با دستانش صورت مرد رو به اونطرف هدایت کرد ، از روی تخت بلند شد و با کمی اب کرمپودر هارو از روی گردنش پاک کرد و به سمت مرد برگشت...
═══════════════════
❦ : راضی شدی ؟!...
♰ : بهتر شد...
❦ : خوب...
═══════════════════
دخترک بلاخره نفس راحتی کشیده بود...فاصلهاش از مرد زیاد شده بود و مرد تلاشی برای دوباره نزدیک شدن به دختر رو نداشت ولی...دقیقا وقتی خیالش از همه چیز راحت شد متوجه حرکات مرد شد...
═══════════════════
❦ : چی-چیکار میکنی ؟!...
═══════════════════
دخترک با تعجب به مرد نگاه میکرد...مردی که تیشرتش رو در آورده بود و با بالاتنه لخت روبرو دخترک ایستاده بود...
═══════════════════
♰ : مشخص نیست ؟ لباسم رو در میارم
❦ : گمشو بیرون...
═══════════════════
𝑫𝒐𝒏'𝒕 𝒇𝒐𝒓𝒈𝒆𝒕 𝒕𝒐 𝒍𝒊𝒌𝒆, 𝒄𝒐𝒎𝒎𝒆𝒏𝒕 𝒂𝒏𝒅 𝒇𝒐𝒍𝒍𝒐𝒘 🩵🫶
۵۱.۶k
۱۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۶۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.