**گذشته ی سیاه **p36
.تهبونگ ویو ...
پمپاژ قلبم برای لحظه ای ایستاد .... هرمون های ترس و ناراحتی و شوک ، تعجب ، همشون توی رگ هام در حال جست و خیز بودن .... هر لحظه خون توی رگ هام سرد تر میشدن ... یخ زدن خون توی رگ هام ...بدنم هر لحظه سرد تر میشد ... حامله ! حامله !حامله! اون ...اون حامله اس ... قلبم مثل دیونه ها فریاد میکشید اشتباه شنیدی ...سلول های گوش هات اشتباه شنیدن ...اون حامله نیس ...تو توهم زدی ...اون حامله نیس .... تو این زمان و این مکان که به معنای واقعی زمان خوشک شده بود برام ،آرزو داشتم نعره های قلبم درست باشه ...با فریاد های قلبم که بهم دستور میداد ازش سوال بپرسم ...که راس میگه ...درست میگه ... کاش کر بودن این گوش ها ... آروم چشمامو باز و بسته کردم..... چهرهی نینا گمشده بود از نگرانی....با تمام آرزویی که داشتم زبون بند اومده ام و به حرکت در آوردم
تهیونگ: ح...حا...حامله ای ؟(شوکه)
قلبم هر لحظه تند تر و دردناک تر از قبل میکوبید طوری که با هر تپشش هر برخوردی که با سینم داشت ،فقط نارحتی و درد به جا میزاشت ...اما ترس از کلمات نینا ....ترس از واقعیت این کابوس .. ای کاش ... ای کاش این کابوس حقیقی نبود
نینا : آره (ناراحت)
دیگه هیچ جا رو نمیدیدم .....دیگه صدایی نمیشنیدم .... دیگه دردی نبود .... دیگه حسی نبود ....دیگه آرزویی نموند .....دیگه زغال اختهای باقی نمونده بود .... دیگه عشقی نبود ....دیگه نگرانی نبود .... دیگه ایپک نبود .... دیگه هیچی نبود .... دیگه قلبی نبود که این ها رو حس کنه ،چون اون قلب سوخت ، سوخت و موند خاکستر سرد
نینا: تهیونگ چت شده (ناراحت)
صدای نینا بارها منو از مغز ام میکشید بیرون ....بارها منو وادار میکرد که بهش بگم من نمیخوامت ، نه تو رو نه اون بچه رو .... اما این فقط بی رحمی بود ...تهیونگ نمیتونه انقدر بد باشه .... تهیونگ نمیتونه اینقدر ظالم باشه ....تهیونگ نمیتونه انقدر خودخواه باشه .... تهیونگ نباید قلب دختری و بشکنه .... اما این تهیونگ ،خودش قلبی داره :)؟ دوباره صدای نینا
نینا : ته ....تهیونگ یه چیزی بگو (بغض)
مغزم نیاز به آرمش و فرصتی برای فکر کردن داشت
تهیونگ : نی..نینا من ...من باید ...فکر کنم
الان نمیتونم تصمیم بگیرم ...
نینا دستاشو گذاشت روی شکمش و گفت
نینا: چرا (بغض)ببین (بغض)این بچه خودته
قدم هامو یکی یکی به عقب کشیدم ...آروم داشتم عقب نشینی میکردم از این مکان اشتباه و نفس گیر
تهیونگ : نینا بهم فرصت فکر کردن بده ....
بیخیال نینا شدم فقط دویدم....
داشتم فرار میکردم.....نمیدونم کجا میرفتم ولی تو پیادروِ خیابون بودم و فقط میدویدم.....سوزش پشت پلکام ...یواش یواش جاشون و به اشک میدادن .... فرار ...فرار ...فرار از این زندگی ...فرار از این حقیقت تلخ زندگی ...جوری میدویدم که انگار اخر دنیاس ....انگار قراره از مرز های این حقیقت کمتر و کمتر بشه .... اما اثرات این حقیقت هر لحظه دردناک تر و واقعی تر از قبل میشد ....هر لحظه بیشتر از قبل باورش میکردم .... هیچ جوره نمیتونستم از این حقیقت فرار کنم .... پاهام میدوید ولی قلبم هنوز خوشک شده تو اون پارک لعنتی بود .... مغز ام هنوز سوال داشت ... سوال از این زندگی ...چرا ...چخبره این همه درد ..چه خبره لعنتی ...چه خبره ....این همه نارحتی از کجا میاد .... اشکام مثل بارون غم آلود روی گونه هام بودن و میچکیدن روی ای زمین سرد ....مگه رو این پیشونی چی نوشته....رو این پیشونی چی نوشته که انقدر سخته ....مگه چیکار کردم که پاسخش این همه درده .... مگه تو این تقدیر چی نوشته ....چند خط دیگهی این تقدیر غمگینه ؟ این تقدیر چند خط دیگه ازش موند ؟ چند خطش موند ؟ من که همه خط هاشو تجربه کردم؟من ..من که همهی راه و بدون ایپک تجربه کردم ..... من بدون اینکه ببوسمش قراره طمع لب هاشو فراموش کنم :) بدون اینکه تو آغوش ام بگیرمش قراره گرمای تنش و فراموش کنم :) بدون اینکه بخندونمش قراره موسیقیه خنده هاشو فراموش کنم :) بدون اینکه نوازشش کنم قراره حس لمس کردنش و فراموش کنم :) .....
کامنتتتتت ..لایک :)فکر کنم باید کم کم بند و بساط و جمع کنم اینجوری نمیشه ... حمایت هاتون زیادی کم شده ...طوری که دیگه نمیتونم تحمل کنم
پمپاژ قلبم برای لحظه ای ایستاد .... هرمون های ترس و ناراحتی و شوک ، تعجب ، همشون توی رگ هام در حال جست و خیز بودن .... هر لحظه خون توی رگ هام سرد تر میشدن ... یخ زدن خون توی رگ هام ...بدنم هر لحظه سرد تر میشد ... حامله ! حامله !حامله! اون ...اون حامله اس ... قلبم مثل دیونه ها فریاد میکشید اشتباه شنیدی ...سلول های گوش هات اشتباه شنیدن ...اون حامله نیس ...تو توهم زدی ...اون حامله نیس .... تو این زمان و این مکان که به معنای واقعی زمان خوشک شده بود برام ،آرزو داشتم نعره های قلبم درست باشه ...با فریاد های قلبم که بهم دستور میداد ازش سوال بپرسم ...که راس میگه ...درست میگه ... کاش کر بودن این گوش ها ... آروم چشمامو باز و بسته کردم..... چهرهی نینا گمشده بود از نگرانی....با تمام آرزویی که داشتم زبون بند اومده ام و به حرکت در آوردم
تهیونگ: ح...حا...حامله ای ؟(شوکه)
قلبم هر لحظه تند تر و دردناک تر از قبل میکوبید طوری که با هر تپشش هر برخوردی که با سینم داشت ،فقط نارحتی و درد به جا میزاشت ...اما ترس از کلمات نینا ....ترس از واقعیت این کابوس .. ای کاش ... ای کاش این کابوس حقیقی نبود
نینا : آره (ناراحت)
دیگه هیچ جا رو نمیدیدم .....دیگه صدایی نمیشنیدم .... دیگه دردی نبود .... دیگه حسی نبود ....دیگه آرزویی نموند .....دیگه زغال اختهای باقی نمونده بود .... دیگه عشقی نبود ....دیگه نگرانی نبود .... دیگه ایپک نبود .... دیگه هیچی نبود .... دیگه قلبی نبود که این ها رو حس کنه ،چون اون قلب سوخت ، سوخت و موند خاکستر سرد
نینا: تهیونگ چت شده (ناراحت)
صدای نینا بارها منو از مغز ام میکشید بیرون ....بارها منو وادار میکرد که بهش بگم من نمیخوامت ، نه تو رو نه اون بچه رو .... اما این فقط بی رحمی بود ...تهیونگ نمیتونه انقدر بد باشه .... تهیونگ نمیتونه اینقدر ظالم باشه ....تهیونگ نمیتونه انقدر خودخواه باشه .... تهیونگ نباید قلب دختری و بشکنه .... اما این تهیونگ ،خودش قلبی داره :)؟ دوباره صدای نینا
نینا : ته ....تهیونگ یه چیزی بگو (بغض)
مغزم نیاز به آرمش و فرصتی برای فکر کردن داشت
تهیونگ : نی..نینا من ...من باید ...فکر کنم
الان نمیتونم تصمیم بگیرم ...
نینا دستاشو گذاشت روی شکمش و گفت
نینا: چرا (بغض)ببین (بغض)این بچه خودته
قدم هامو یکی یکی به عقب کشیدم ...آروم داشتم عقب نشینی میکردم از این مکان اشتباه و نفس گیر
تهیونگ : نینا بهم فرصت فکر کردن بده ....
بیخیال نینا شدم فقط دویدم....
داشتم فرار میکردم.....نمیدونم کجا میرفتم ولی تو پیادروِ خیابون بودم و فقط میدویدم.....سوزش پشت پلکام ...یواش یواش جاشون و به اشک میدادن .... فرار ...فرار ...فرار از این زندگی ...فرار از این حقیقت تلخ زندگی ...جوری میدویدم که انگار اخر دنیاس ....انگار قراره از مرز های این حقیقت کمتر و کمتر بشه .... اما اثرات این حقیقت هر لحظه دردناک تر و واقعی تر از قبل میشد ....هر لحظه بیشتر از قبل باورش میکردم .... هیچ جوره نمیتونستم از این حقیقت فرار کنم .... پاهام میدوید ولی قلبم هنوز خوشک شده تو اون پارک لعنتی بود .... مغز ام هنوز سوال داشت ... سوال از این زندگی ...چرا ...چخبره این همه درد ..چه خبره لعنتی ...چه خبره ....این همه نارحتی از کجا میاد .... اشکام مثل بارون غم آلود روی گونه هام بودن و میچکیدن روی ای زمین سرد ....مگه رو این پیشونی چی نوشته....رو این پیشونی چی نوشته که انقدر سخته ....مگه چیکار کردم که پاسخش این همه درده .... مگه تو این تقدیر چی نوشته ....چند خط دیگهی این تقدیر غمگینه ؟ این تقدیر چند خط دیگه ازش موند ؟ چند خطش موند ؟ من که همه خط هاشو تجربه کردم؟من ..من که همهی راه و بدون ایپک تجربه کردم ..... من بدون اینکه ببوسمش قراره طمع لب هاشو فراموش کنم :) بدون اینکه تو آغوش ام بگیرمش قراره گرمای تنش و فراموش کنم :) بدون اینکه بخندونمش قراره موسیقیه خنده هاشو فراموش کنم :) بدون اینکه نوازشش کنم قراره حس لمس کردنش و فراموش کنم :) .....
کامنتتتتت ..لایک :)فکر کنم باید کم کم بند و بساط و جمع کنم اینجوری نمیشه ... حمایت هاتون زیادی کم شده ...طوری که دیگه نمیتونم تحمل کنم
۱۸.۸k
۲۷ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.