رمان
مافیای خشن من p6
تهیونگ :کوک تو تا اون موقع زنده نمیمونی که بخوای بیای دنبالش...، میدونی تو تا اون موقع مردی، چون قرار بری بالای دار... ( نیش لبخند )
کوک:بغض
ا. ت:تروخدا ولش کنید ( گریه )
کوک
برام مهم نبود که برم بالای دار ولی نگار ا. ت بودم اون تمام زندگیه منه من حاضر همچیزم رو ازم بگیرن ولی اون رو از دست ندم، بعد از چند دقیقه به ایستگاه پلیس رسیدیم وقتی رفتیم داخل اتاق همون پلیس تا ازم باز جویی کنن متوجه شدم که کسی که باز جوییم میکنه قبلا همکارم بوده یه مافیا! و اگر لوش بدم بدبخت میشه...
ا. ت
من غیر از کوک که کسی رو نداشتم تهیونگ دستمو گرفت :
ا. ت:ولم کننن
تهیونگ:بس کن لجبازی رو دیگه کوک رو نمیتونی ببینی تازه تو خیلی جوونی نمیشه که تنها زندگی کنی نیاز به یکی داری که مواظبت باشه
ا. ت:ولم کن من بعد از کوک با هیچ پسری ازدواج نمیکنم فهمیدی؟
تهیونگ :نیش لبخند
ا. ت:فک نکن با این کارا میتونی بدستم بیاری تو هر غلطی کنی من فقط کوک رو دوست دارم میدونی چرا چون اون شوهرمه و من عاشقشم و به هیچ وجه بعد از اون نه به تو و نه با هیچ کس دیگه ازدواج نمیکنم... ( با داد و بغض)
تهیونگ :هه تو حتی اگه منو دوست نداشته باشی ولی من دوست دارم و هرکاری میکنم که بدست بیارم( با نیش لبخند )
(یک ماه بعد از زندانی کوک)
(روز اعدام)
کوک
امروز روز اخر زندگیه ای منه باورم نمیشد که دارم میمیرم یه بغضی گلومو گرفته بود
ا. ت
بعد از رفتن کوک من افسرده شدم و قرص میخوردم صورتم عوض شده بود قطعا کوک منو نمیشناخت امروز روزی بود که کوک اعدام میشه و من فقط داشتم گریه میکردم اخه چرااا چرا زندگیه من باید اینطوری شه...
(با جیغ و گریه)، لباسامو پوشیدم و رفتم سمت اعدام گاه و فقط داشتم گریه میکردم...
تهیونگ
امروز روز اعدام کوک بود هه بلاخره میتونم ا. ت رو مال خودم کنم منتظر این روز بودم...
ا. ت
از ماشین پیاده شدمو رفتم تو برای اخرین بار میخوام کوک رو ببینم:
کوک:ا.ت( با گریه )
ا. ت:کوکککک چرا چرا اینطور شد مگه بهم قول نداده بودی چرااا... ( با گریه )
کوک:اشکای ا. ت رو پاک میکنه، ا. ت چرا انقدر عوض شدی دیگه اون دختر کیوت و بامزه ای که من لباشو میکشیدم نیستی
ا. ت:از وقتی تو نیستی من دیگه هیچی نیستم...
کوک:اینطور نگو ا. ت من ناراحت میشم قبل از مرگم میخوام لبخندتو ببینم نه گریتو
ا. ت:با اینکه داشتم از داخل می سوختم ولی با گریه هام لبخند زدم و پریدم بغل کوک، کوک نزدیک گوشم شد و گفت:من نمردم من زنده ام اینا همه دروغیه نترس من بهت قول دادم و میام دنبالت....
ا. ت:منظورت چیه...
کوک:چشمک میزنه و لبخند میزنه،دوباره باهم زندگی میکنیم فقط منتظر باش....
ادامه دارد
تهیونگ :کوک تو تا اون موقع زنده نمیمونی که بخوای بیای دنبالش...، میدونی تو تا اون موقع مردی، چون قرار بری بالای دار... ( نیش لبخند )
کوک:بغض
ا. ت:تروخدا ولش کنید ( گریه )
کوک
برام مهم نبود که برم بالای دار ولی نگار ا. ت بودم اون تمام زندگیه منه من حاضر همچیزم رو ازم بگیرن ولی اون رو از دست ندم، بعد از چند دقیقه به ایستگاه پلیس رسیدیم وقتی رفتیم داخل اتاق همون پلیس تا ازم باز جویی کنن متوجه شدم که کسی که باز جوییم میکنه قبلا همکارم بوده یه مافیا! و اگر لوش بدم بدبخت میشه...
ا. ت
من غیر از کوک که کسی رو نداشتم تهیونگ دستمو گرفت :
ا. ت:ولم کننن
تهیونگ:بس کن لجبازی رو دیگه کوک رو نمیتونی ببینی تازه تو خیلی جوونی نمیشه که تنها زندگی کنی نیاز به یکی داری که مواظبت باشه
ا. ت:ولم کن من بعد از کوک با هیچ پسری ازدواج نمیکنم فهمیدی؟
تهیونگ :نیش لبخند
ا. ت:فک نکن با این کارا میتونی بدستم بیاری تو هر غلطی کنی من فقط کوک رو دوست دارم میدونی چرا چون اون شوهرمه و من عاشقشم و به هیچ وجه بعد از اون نه به تو و نه با هیچ کس دیگه ازدواج نمیکنم... ( با داد و بغض)
تهیونگ :هه تو حتی اگه منو دوست نداشته باشی ولی من دوست دارم و هرکاری میکنم که بدست بیارم( با نیش لبخند )
(یک ماه بعد از زندانی کوک)
(روز اعدام)
کوک
امروز روز اخر زندگیه ای منه باورم نمیشد که دارم میمیرم یه بغضی گلومو گرفته بود
ا. ت
بعد از رفتن کوک من افسرده شدم و قرص میخوردم صورتم عوض شده بود قطعا کوک منو نمیشناخت امروز روزی بود که کوک اعدام میشه و من فقط داشتم گریه میکردم اخه چرااا چرا زندگیه من باید اینطوری شه...
(با جیغ و گریه)، لباسامو پوشیدم و رفتم سمت اعدام گاه و فقط داشتم گریه میکردم...
تهیونگ
امروز روز اعدام کوک بود هه بلاخره میتونم ا. ت رو مال خودم کنم منتظر این روز بودم...
ا. ت
از ماشین پیاده شدمو رفتم تو برای اخرین بار میخوام کوک رو ببینم:
کوک:ا.ت( با گریه )
ا. ت:کوکککک چرا چرا اینطور شد مگه بهم قول نداده بودی چرااا... ( با گریه )
کوک:اشکای ا. ت رو پاک میکنه، ا. ت چرا انقدر عوض شدی دیگه اون دختر کیوت و بامزه ای که من لباشو میکشیدم نیستی
ا. ت:از وقتی تو نیستی من دیگه هیچی نیستم...
کوک:اینطور نگو ا. ت من ناراحت میشم قبل از مرگم میخوام لبخندتو ببینم نه گریتو
ا. ت:با اینکه داشتم از داخل می سوختم ولی با گریه هام لبخند زدم و پریدم بغل کوک، کوک نزدیک گوشم شد و گفت:من نمردم من زنده ام اینا همه دروغیه نترس من بهت قول دادم و میام دنبالت....
ا. ت:منظورت چیه...
کوک:چشمک میزنه و لبخند میزنه،دوباره باهم زندگی میکنیم فقط منتظر باش....
ادامه دارد
۷.۶k
۰۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.