خاطرات من توی ارک ( پارت ۹ ) : دوباره اون !
دستمو به سمتش دراز میکنم و ...
یهو برق روشن میشه !
به سمت در نگاه میکنم و ...
اون رو میبینم !
دم در آشپزخونه وایستاده و زل زده به من !
سرخ میشم .
ماریاست !
وای خدا چی کار کنم ؟!
خودمو توپ میکنم .
صدای قدم هایی رو میشنوم میکنم که نزدیکم میشه ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ماریا :
اومدم توی آشپزخونه که همون کار همیشگیمو انجام بدم ...
بعد که برقو زدم ، دیدم اونجا وایستاده و دستشو دراز کرده و نمی تونه به کلوچه ها برسه !
چه صحنه نازی بود !
بعد یهو سرخ شد و خودشو توپ کرد
اوخیییییییی ! خیلی بامزه بود !
از اون اول که شدو رو دیده بودم ازش خوشم اومده بود ( امیدوارم بتونم باهاش صمیمی تر بشم )
رفتم نزدیکش ...
بهش که رسیدم ، با انگشت اشارم به تیغاش ( جوری که دردش نیاد ) ضربه زدم .
چند بار این کارو کردم
وقتی دیدم جواب نمی ده ، دیگه تمومش کردم
وقتی دستمو بر داشتم ، یهو دوتا چشم قرمز و گوگولی از توی توپ اومد بیرون و مستقیم زل زد تو چشام !
واییییییی خدا !!!!!! خیلی نازهههههههههههه !!!!!!!!!
بعد با صدای بامزه ولی سریع گفت :{ چیه ؟! }
منم باصدای کش داری گفتم { مـوهـــات خـــــيــــــــــلـــــی نرمــــه ! }
دوباره با همون سرعت گفت :{ به تو چه ؟!!!! }
از جوابش خندم میگیره !
آخه کی مثل این اینقدر معذبه که نمی دونه چی بگه ؟!
و همین موضوع ، با جذبه نشونش میده !
- پاشو ببینمت !
- اخه ...
-اخه نداریم ! سریع !
اینو با لحن قاطع ای گفتم که فکر کنه خیلی ادم جدی هستم !
در واقع اصلام نیستم !
از حالت توپش میاد بیرون و ...
دوباره اون قیافه کیوت رو میبینم .
بابا بزرگ راست میگفت .
اون واقعا تماشایی و خوشگله !
منم واقعا ازش خوشم میاد
بگذریم .
ازش پرسیدم :{ دنبال چی بودی ؟ }
- کلوچه .
اوخی بگردم !
بچه گشنش شده بود !
سریع قوطی کلوچه هارو برداشتم و یکی از اون کلوچه هارو برداشتمو بهش دادم .
نگاه صفیر اندیشناکی بهم انداخت که یعنی { من اینو نمی گما ! }
بهش چشمک زدم .
کلوچه دست پخت خودم بود .
حتما بابا بزرگ از کلوچه های پِد* بهش داده بود .
هی ! از دست این بابا بزرگا !
کلوچه رو به سمتش گرفتمو گفتم :{ حالا اینو امتحان کن . }
کلوچه رو با دستای کوچولوش گرفت و دهنشو باز کردو یه گاز از کلوچه رو خورد .
بعد دو دقیقه سه تا گاز دیگه زد !
و بعد که چنتا گاز دیگه زد ، کلوچه تموم شد .
رفتم سراغ کار خودم .
زمان موعود فرا رسیده است !
یوهاهاها !
ـ داری چی کار میکنی ؟
ادامه دارد ...
* در مورد پِد ، توی فصل های دیگه بیشتر باهاش آشنا میشید .
یهو برق روشن میشه !
به سمت در نگاه میکنم و ...
اون رو میبینم !
دم در آشپزخونه وایستاده و زل زده به من !
سرخ میشم .
ماریاست !
وای خدا چی کار کنم ؟!
خودمو توپ میکنم .
صدای قدم هایی رو میشنوم میکنم که نزدیکم میشه ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ماریا :
اومدم توی آشپزخونه که همون کار همیشگیمو انجام بدم ...
بعد که برقو زدم ، دیدم اونجا وایستاده و دستشو دراز کرده و نمی تونه به کلوچه ها برسه !
چه صحنه نازی بود !
بعد یهو سرخ شد و خودشو توپ کرد
اوخیییییییی ! خیلی بامزه بود !
از اون اول که شدو رو دیده بودم ازش خوشم اومده بود ( امیدوارم بتونم باهاش صمیمی تر بشم )
رفتم نزدیکش ...
بهش که رسیدم ، با انگشت اشارم به تیغاش ( جوری که دردش نیاد ) ضربه زدم .
چند بار این کارو کردم
وقتی دیدم جواب نمی ده ، دیگه تمومش کردم
وقتی دستمو بر داشتم ، یهو دوتا چشم قرمز و گوگولی از توی توپ اومد بیرون و مستقیم زل زد تو چشام !
واییییییی خدا !!!!!! خیلی نازهههههههههههه !!!!!!!!!
بعد با صدای بامزه ولی سریع گفت :{ چیه ؟! }
منم باصدای کش داری گفتم { مـوهـــات خـــــيــــــــــلـــــی نرمــــه ! }
دوباره با همون سرعت گفت :{ به تو چه ؟!!!! }
از جوابش خندم میگیره !
آخه کی مثل این اینقدر معذبه که نمی دونه چی بگه ؟!
و همین موضوع ، با جذبه نشونش میده !
- پاشو ببینمت !
- اخه ...
-اخه نداریم ! سریع !
اینو با لحن قاطع ای گفتم که فکر کنه خیلی ادم جدی هستم !
در واقع اصلام نیستم !
از حالت توپش میاد بیرون و ...
دوباره اون قیافه کیوت رو میبینم .
بابا بزرگ راست میگفت .
اون واقعا تماشایی و خوشگله !
منم واقعا ازش خوشم میاد
بگذریم .
ازش پرسیدم :{ دنبال چی بودی ؟ }
- کلوچه .
اوخی بگردم !
بچه گشنش شده بود !
سریع قوطی کلوچه هارو برداشتم و یکی از اون کلوچه هارو برداشتمو بهش دادم .
نگاه صفیر اندیشناکی بهم انداخت که یعنی { من اینو نمی گما ! }
بهش چشمک زدم .
کلوچه دست پخت خودم بود .
حتما بابا بزرگ از کلوچه های پِد* بهش داده بود .
هی ! از دست این بابا بزرگا !
کلوچه رو به سمتش گرفتمو گفتم :{ حالا اینو امتحان کن . }
کلوچه رو با دستای کوچولوش گرفت و دهنشو باز کردو یه گاز از کلوچه رو خورد .
بعد دو دقیقه سه تا گاز دیگه زد !
و بعد که چنتا گاز دیگه زد ، کلوچه تموم شد .
رفتم سراغ کار خودم .
زمان موعود فرا رسیده است !
یوهاهاها !
ـ داری چی کار میکنی ؟
ادامه دارد ...
* در مورد پِد ، توی فصل های دیگه بیشتر باهاش آشنا میشید .
۳.۹k
۱۱ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.