پارت ۴۵
پارت ۴۵
چهار وعده پشت سر هم تنها بودم و جانگ کوک رو حتی برای لحظه ای هم ندیدم
نمی دونم چه موضوعی پیش آومده که کوک رو انقدر مشغول کرده که به دیدنم نیاد ولی هر چی که هست داره نقشه هامو خراب میکنه
اصلا مگه کوک نیاز جنسی نداشت ؟!
نباید بیاد و نیازش رو با من بر طرف کنه
سری تکون دادم تا از این افکار بیرون بیام تصمیم گرفتم سری به محوطه عمارت بزنم لباسامو عوض کردم و به محوطه عمارت رفتم
هوای خنک ، صدای پرنده ها ، صدای باد ...
همه و همه ی این ها منو به وجد می یاورد
روی تاپ نشستم و نگاهی به اطراف کردم
کوک خودش گفته بود که قربانی هاش نیاز هاشو بر طرف میکردند ولی این عمارت خیلی بیشتر از تصوراتم بود برای اینکه بخواد همچین عمارتی بدست بیاره ، باید حداقل پنچاه تا ادم رو اسیر خودش کنه تا خواسته ها رو عملی کنه ، ولی الان فقط پنچ قربانی داشت !!!
تو ی افکارم بودم که صدای ترمز ماشین رو شنیدم مردی از ماشین پیاده شد و نگاهی به اطراف کرد اون کی بود ؟
میون زمزمه ها جمله ای شنیدم
" سلام دکتر وقت بخیر ، ارباب تو اتاقشون منتظرتون هسنتد "
پس این دکتره کوکه باید یه کاری کنم تا باهاش تنها صحبت کنم ولی چطوری ؟
مغزم از کار افتاده
+ فاک فاک ، فکر کن فک کن
یه فکری به سرم زد رفتم تو اتاقم هیچی دیگه برام مهم نیست چاقوی روی میز رو برداشتم و روی ماهیچه دستم کشیدم
از شدت سوزش چشم هامو بستم خون غلظی روی دستم بود خون روی چاقی رو با دست مالی پاک و چاقی رو روی میز گذاشتم و دست مال خونی رو زیر تخت گذاشتم و فورا گلدونی که روی میز بود رو با تمام قدرتم روی زمین انداختم با بلند شدن صدای شکستن گلدون برای طبیعی جلوه دادن شروع کردم به ناله کردن مطمئن شدم صدا به بیرون اتاق بره در اتاق با ضربه ای باز شد و قامت کوک رو در چهار چوب در دیدم
با چره ای نگران و ابرو های گره خورده به سمتم اومد
- چیشده چه بلایی سرت اومده ؟
+ دستم ...
پایان پارت ۴۵
لطفا لایک کنید ♥️🙏
چهار وعده پشت سر هم تنها بودم و جانگ کوک رو حتی برای لحظه ای هم ندیدم
نمی دونم چه موضوعی پیش آومده که کوک رو انقدر مشغول کرده که به دیدنم نیاد ولی هر چی که هست داره نقشه هامو خراب میکنه
اصلا مگه کوک نیاز جنسی نداشت ؟!
نباید بیاد و نیازش رو با من بر طرف کنه
سری تکون دادم تا از این افکار بیرون بیام تصمیم گرفتم سری به محوطه عمارت بزنم لباسامو عوض کردم و به محوطه عمارت رفتم
هوای خنک ، صدای پرنده ها ، صدای باد ...
همه و همه ی این ها منو به وجد می یاورد
روی تاپ نشستم و نگاهی به اطراف کردم
کوک خودش گفته بود که قربانی هاش نیاز هاشو بر طرف میکردند ولی این عمارت خیلی بیشتر از تصوراتم بود برای اینکه بخواد همچین عمارتی بدست بیاره ، باید حداقل پنچاه تا ادم رو اسیر خودش کنه تا خواسته ها رو عملی کنه ، ولی الان فقط پنچ قربانی داشت !!!
تو ی افکارم بودم که صدای ترمز ماشین رو شنیدم مردی از ماشین پیاده شد و نگاهی به اطراف کرد اون کی بود ؟
میون زمزمه ها جمله ای شنیدم
" سلام دکتر وقت بخیر ، ارباب تو اتاقشون منتظرتون هسنتد "
پس این دکتره کوکه باید یه کاری کنم تا باهاش تنها صحبت کنم ولی چطوری ؟
مغزم از کار افتاده
+ فاک فاک ، فکر کن فک کن
یه فکری به سرم زد رفتم تو اتاقم هیچی دیگه برام مهم نیست چاقوی روی میز رو برداشتم و روی ماهیچه دستم کشیدم
از شدت سوزش چشم هامو بستم خون غلظی روی دستم بود خون روی چاقی رو با دست مالی پاک و چاقی رو روی میز گذاشتم و دست مال خونی رو زیر تخت گذاشتم و فورا گلدونی که روی میز بود رو با تمام قدرتم روی زمین انداختم با بلند شدن صدای شکستن گلدون برای طبیعی جلوه دادن شروع کردم به ناله کردن مطمئن شدم صدا به بیرون اتاق بره در اتاق با ضربه ای باز شد و قامت کوک رو در چهار چوب در دیدم
با چره ای نگران و ابرو های گره خورده به سمتم اومد
- چیشده چه بلایی سرت اومده ؟
+ دستم ...
پایان پارت ۴۵
لطفا لایک کنید ♥️🙏
۵.۸k
۰۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.