معجزه من
معجزه من
پارت۵
یک خانوم امد طرفم و سلام کرد
خانومه:سلام النا خانوم من همسایتون هستم مامانت بهم زنگ زد گفت میخواد باهات حرف بزنه
گوشیشو داد زنگ زدم به مامانم ک ورداشت
النا:مامان کجایی من میترسم بیاین
رقیه مامان:ما تا صبح نمتونیم بیایم بعدن امدیم بهت توضیح میدم الانم بابات زنگ زده به دوستش تو پاسگاه محله برو اونجا جات امنه تا ما صبح بیایم
النا:باشه
از خانومه تشکر کردم رفتم به طرف پاسگاه محله رسیدم ک یک سرباز جلوی در بود
سرباز:خانوم کجا؟
النا:من مامانم گفت بابام به یکی از اشنا هاش زنگ زده ک من تا صبح اینجا باشم(باترس استرس)
سرباز:اسم اشنایتون بگید
النا:من نمدونم(با استرس)
سرباز نذاشت برم بارون هم نم نم داشت میومد نمدونستم چیکار کنم ک با صدای یکی کلی ذوق زدم
رامتین:اقای مرادی این اشنا منه چرا نذاشتی بره داخل
سرباز: ببخشید سرهنگ بفرمایید خانوم برین تو
النا: شما اینجا چیکار میکنید اقا رامتین
رامتین: شما برین داخل داره بارون میاد
رفتم داخل ک منو برد اتاقش و برام چای ریخت نشست
رامتین:من اشنا باباتون بودم تو خونه بودم ک عمو علی زنگ زد و گفت ما نیستیم و دخترم پشت در مونده منم اصلا نمدونستم شما دختر عمو علی هستین گفت بابات ک میری پاسگاه منم سریع خودمو رسوندم
النا:شما نمدونستین من دخترشم؟
رامتین:اخرین باری ک دیدیمت ۶ سالت بود دیگه ندیدمت و وقتی الان دیدمت خیلی جا خوردم
النا:منم همنطور بعد یک سوال دیگ شما چی دوستی با بابام دارید؟اخه نه تاحالا دیدمتون نه درموردتون نشنیدم
رامتین:باباتون موقع جنگ فرمانده جنگ بوده بابایی منم رفیق جون جونیش بوده بعد بابام همون اول جنگ گم میشه بابات میاد ک بهمون خبره بده دیگ از اونجا یک جوری هایی بابات حامی ما شد مامانمو همون بچگی از دست داده بودم با خواهرم زندگی میکردم بابات برامون غذا اجاره خونمون پول مدرسمون میداد و من خیلی خیلی بهمون لطف کرد منم هرچی بزرگ تر میشدم به خودم قول دادم ک لطفشون جبران کنم امشبم ک زنگ زدن نفهمیدم چجوری بیام سریع امدم من هرکاری باشه برای شما و باباتون انجام میدم
النا: مرسی(با لپ هایی سرخ شده)
ساعت ۴ صبح بود خیلی خسته بودم رامتین رفت غذا گرفت خوردیم یک مبل تو اتاقش بود ک رفتم اروم خودمو جمع کردم خوابیدم تو حس خواب بودم ک حس کردم رامتین منو بغل کرد و رو مبل دراز کرد و پتو روم کشید خجالت کشیدم ولی خب به رویی خودم نیوردم خوابیدم
پارت۵
یک خانوم امد طرفم و سلام کرد
خانومه:سلام النا خانوم من همسایتون هستم مامانت بهم زنگ زد گفت میخواد باهات حرف بزنه
گوشیشو داد زنگ زدم به مامانم ک ورداشت
النا:مامان کجایی من میترسم بیاین
رقیه مامان:ما تا صبح نمتونیم بیایم بعدن امدیم بهت توضیح میدم الانم بابات زنگ زده به دوستش تو پاسگاه محله برو اونجا جات امنه تا ما صبح بیایم
النا:باشه
از خانومه تشکر کردم رفتم به طرف پاسگاه محله رسیدم ک یک سرباز جلوی در بود
سرباز:خانوم کجا؟
النا:من مامانم گفت بابام به یکی از اشنا هاش زنگ زده ک من تا صبح اینجا باشم(باترس استرس)
سرباز:اسم اشنایتون بگید
النا:من نمدونم(با استرس)
سرباز نذاشت برم بارون هم نم نم داشت میومد نمدونستم چیکار کنم ک با صدای یکی کلی ذوق زدم
رامتین:اقای مرادی این اشنا منه چرا نذاشتی بره داخل
سرباز: ببخشید سرهنگ بفرمایید خانوم برین تو
النا: شما اینجا چیکار میکنید اقا رامتین
رامتین: شما برین داخل داره بارون میاد
رفتم داخل ک منو برد اتاقش و برام چای ریخت نشست
رامتین:من اشنا باباتون بودم تو خونه بودم ک عمو علی زنگ زد و گفت ما نیستیم و دخترم پشت در مونده منم اصلا نمدونستم شما دختر عمو علی هستین گفت بابات ک میری پاسگاه منم سریع خودمو رسوندم
النا:شما نمدونستین من دخترشم؟
رامتین:اخرین باری ک دیدیمت ۶ سالت بود دیگه ندیدمت و وقتی الان دیدمت خیلی جا خوردم
النا:منم همنطور بعد یک سوال دیگ شما چی دوستی با بابام دارید؟اخه نه تاحالا دیدمتون نه درموردتون نشنیدم
رامتین:باباتون موقع جنگ فرمانده جنگ بوده بابایی منم رفیق جون جونیش بوده بعد بابام همون اول جنگ گم میشه بابات میاد ک بهمون خبره بده دیگ از اونجا یک جوری هایی بابات حامی ما شد مامانمو همون بچگی از دست داده بودم با خواهرم زندگی میکردم بابات برامون غذا اجاره خونمون پول مدرسمون میداد و من خیلی خیلی بهمون لطف کرد منم هرچی بزرگ تر میشدم به خودم قول دادم ک لطفشون جبران کنم امشبم ک زنگ زدن نفهمیدم چجوری بیام سریع امدم من هرکاری باشه برای شما و باباتون انجام میدم
النا: مرسی(با لپ هایی سرخ شده)
ساعت ۴ صبح بود خیلی خسته بودم رامتین رفت غذا گرفت خوردیم یک مبل تو اتاقش بود ک رفتم اروم خودمو جمع کردم خوابیدم تو حس خواب بودم ک حس کردم رامتین منو بغل کرد و رو مبل دراز کرد و پتو روم کشید خجالت کشیدم ولی خب به رویی خودم نیوردم خوابیدم
۶.۰k
۲۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.