ادامه پارت¹ الهه عشق و زیبایی
ن... نه مشکلی نداره ... باشه مهمونی هم یادم نمیره.
معلوم بود که جونگکوک کنجکاو شده نگاه سوالیشو به یونا داد و منتظر موند.
بابام ..بود. گفت که... من و تو از این به بعد همکاریم
توی همون حالت موند به نظر میومد که یکم شوکه شده.ولی بعد بی اهمیت شیشهی عطر رو از روی میز برداشت و در حالی که به خودش
اسپری میکرد گفت: باشه مشکلی نداره
بعد دستاشو توی جیب کتش گذاشت و سمت در رفت
اولین دیدارشونو خیلی خوب یادش نبود. فقط اینو میدونست که یه دورهمی خانوادگی بود.تلفن هایی که بهش زده میشد زیاد اجازه ی موندن تو جمع رو بهش نمیداد. در کل معلوم بود که آدم تودار و درون گراییه نه انگار پدرم سنگ تموم گذاشته.
نگاهی به اطرافش انداخت. دو تا میز سمت راست و چپ یه اتاق بزرگ بود دکور زیبا و عالی ای داشت پنجره ای که رو به روی در ورودی بود نور دفتر کارشونو تامین میکرد.
جونگکوک بی اهمیت به سمت میزش رفت و مشغول شد.
یونا هم واینستاد و به طرف میزش رفت و مشغول شد.
حدودا ساعت کاری تموم شده بود و باید برای مهمونی آماده میشدن در طول روز جونگکوک با تماسهای متعددی که باهاش میگرفتن سرش گرم بود و هر بار برای جواب دادن به بیرون از محیط اتاق میرفت.
زیاد اهمیت نمیداد و بیشتر سرش به کار خودش گرم بود. هر روز یونا با امضای قراردادها یا نظارت روی عملکرد شرکت میگذشت . یجورایی دیگه به این وضع عادت کرده بود و حقیقتا چاره ای نداشت.
وسایلشونو جمع کردن و به طرف خونه رفتن صحبت هاشون بیشتر کاری بود و غیر اون حرف دیگه ای با هم نمیزدن .
زندگی همیشه طبق خواسته ی ما پیش نمیره.جونگکوک و یونا سرنوشتشونه با هم باشن
کی میدونه که بعدش چی میشه؟...
چون هر پارت خیلی زیاده برای همین کلا توی دو قسمت مینویسم🌚
معلوم بود که جونگکوک کنجکاو شده نگاه سوالیشو به یونا داد و منتظر موند.
بابام ..بود. گفت که... من و تو از این به بعد همکاریم
توی همون حالت موند به نظر میومد که یکم شوکه شده.ولی بعد بی اهمیت شیشهی عطر رو از روی میز برداشت و در حالی که به خودش
اسپری میکرد گفت: باشه مشکلی نداره
بعد دستاشو توی جیب کتش گذاشت و سمت در رفت
اولین دیدارشونو خیلی خوب یادش نبود. فقط اینو میدونست که یه دورهمی خانوادگی بود.تلفن هایی که بهش زده میشد زیاد اجازه ی موندن تو جمع رو بهش نمیداد. در کل معلوم بود که آدم تودار و درون گراییه نه انگار پدرم سنگ تموم گذاشته.
نگاهی به اطرافش انداخت. دو تا میز سمت راست و چپ یه اتاق بزرگ بود دکور زیبا و عالی ای داشت پنجره ای که رو به روی در ورودی بود نور دفتر کارشونو تامین میکرد.
جونگکوک بی اهمیت به سمت میزش رفت و مشغول شد.
یونا هم واینستاد و به طرف میزش رفت و مشغول شد.
حدودا ساعت کاری تموم شده بود و باید برای مهمونی آماده میشدن در طول روز جونگکوک با تماسهای متعددی که باهاش میگرفتن سرش گرم بود و هر بار برای جواب دادن به بیرون از محیط اتاق میرفت.
زیاد اهمیت نمیداد و بیشتر سرش به کار خودش گرم بود. هر روز یونا با امضای قراردادها یا نظارت روی عملکرد شرکت میگذشت . یجورایی دیگه به این وضع عادت کرده بود و حقیقتا چاره ای نداشت.
وسایلشونو جمع کردن و به طرف خونه رفتن صحبت هاشون بیشتر کاری بود و غیر اون حرف دیگه ای با هم نمیزدن .
زندگی همیشه طبق خواسته ی ما پیش نمیره.جونگکوک و یونا سرنوشتشونه با هم باشن
کی میدونه که بعدش چی میشه؟...
چون هر پارت خیلی زیاده برای همین کلا توی دو قسمت مینویسم🌚
۲.۹k
۱۸ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.