P/1
تو کی هستی؟🥂🕸️
تهیونگ :بابا من چرا باید برم به اون مدرسه ؟ اونجا واقعا حوصله سربر و مزخرفه (با داد)
جانگ سو(پدر تهیونگ) :حرف اضافی نشنوم همین که گفتم تو اونجا میری و درساتم خوب میخونی ، با کسی کاری هم نمیکنی تهیونگ ! فهمیدی ؟
تهیونگ :اما....
جانگ سو :اما و ولی نداریم ، از فردا میری به اون مدرسه ، میتونی بری .
تهیونگ عصبی از اتاق پدرش خارج شد و درو محکم پشت سرش بست ...
تهیونگ :من نمیخوام برم اونجا کیو باید ببینم آخه ، اوفف خدایا عجب گیری کردم ها ، همه ی اون بچه ها رو مخن فقط بلدن برا بقیه غلدری کنن چه پسراشون چه دختراشون
در اتاقمو باز کردم و پشت سرم بستم ، خودمو انداختم رو تخت و چشمامو بستم ، واقعا به یه استراحت طولانی نیاز دارم ، فاک فردا باید برم به اون جهنم ...
تهیونگ :بلند شدم و رفتم حموم و یه دوش بیست مینی گرفتم و اومدم بیرون ، لباسامو پوشیدم و موهامو خشک کردم و دوباره رو تخت دراز کشیدم ، گوشیمو برداشتم تا یه نگاهی بهش بکنم که دیدم سهون پیام داده ، حوصله نداشتم جواب بدم گوشی رو خاموش کردم و گذاشتم رو میز عسلی کنار تخت ، چشمامو بستم و خوابیدم که فردا صبح بتونم پاشم .
°°°
ا.ت :ساعت یازده شب بود و من هنوز بیدار بودم ، خیلی خابم میومد ولی باید انشای فردا رو مینوشتم اگه ننویسم معلممون ولم نمیکنه ...
نیم ساعت گذشت و بالاخره تمومش کردم ، زیاد بود ولی خب قشنگ شد :)
ا.ت :بلند شدم و دفترمو گذاشتم تو کیفم رفتم دستشویی و مسواک زدم و اومدم بیرون ، رو تخت دراز کشیدم که گوشیم زنگ خورد ...بابا بود ! جواب دادم
ا.ت :الو سلام بابا
لی هونگ(بابای ا.ت) :سلام دخترم ، چطوری ؟ چخبر از مدرسه ؟
ا.ت :خوبم بابا مرسی ، هیچی میگذره دیگه
لی هونگ :درساتو خوب میخونی دیگه ؟
ا.ت :بله بابا نگران نباش ، خیالت راحت ...راستی کاری داشتی این وقت شب زنگ زدی ؟
لی هونگ :نه عزیزم فقط خواستم حالتو بپرسم ، چیزی که نیاز نداری ؟
ا.ت :نه بابا جون اگه نیاز داشته باشم میگم
لی هونگ :خوبه ، دیگه برو بخواب که صبح بتونی پاشی ، خداحافظ دخترم
ا.ت :شب بخیر بابا ، خدافظ
ا.ت :گوشی رو قطع کردم و گذاشتم کنارم ، پتو رو کشیدم روم و چراغ خواب رو خاموش کردم و چشمامو بستم....
تهیونگ :بابا من چرا باید برم به اون مدرسه ؟ اونجا واقعا حوصله سربر و مزخرفه (با داد)
جانگ سو(پدر تهیونگ) :حرف اضافی نشنوم همین که گفتم تو اونجا میری و درساتم خوب میخونی ، با کسی کاری هم نمیکنی تهیونگ ! فهمیدی ؟
تهیونگ :اما....
جانگ سو :اما و ولی نداریم ، از فردا میری به اون مدرسه ، میتونی بری .
تهیونگ عصبی از اتاق پدرش خارج شد و درو محکم پشت سرش بست ...
تهیونگ :من نمیخوام برم اونجا کیو باید ببینم آخه ، اوفف خدایا عجب گیری کردم ها ، همه ی اون بچه ها رو مخن فقط بلدن برا بقیه غلدری کنن چه پسراشون چه دختراشون
در اتاقمو باز کردم و پشت سرم بستم ، خودمو انداختم رو تخت و چشمامو بستم ، واقعا به یه استراحت طولانی نیاز دارم ، فاک فردا باید برم به اون جهنم ...
تهیونگ :بلند شدم و رفتم حموم و یه دوش بیست مینی گرفتم و اومدم بیرون ، لباسامو پوشیدم و موهامو خشک کردم و دوباره رو تخت دراز کشیدم ، گوشیمو برداشتم تا یه نگاهی بهش بکنم که دیدم سهون پیام داده ، حوصله نداشتم جواب بدم گوشی رو خاموش کردم و گذاشتم رو میز عسلی کنار تخت ، چشمامو بستم و خوابیدم که فردا صبح بتونم پاشم .
°°°
ا.ت :ساعت یازده شب بود و من هنوز بیدار بودم ، خیلی خابم میومد ولی باید انشای فردا رو مینوشتم اگه ننویسم معلممون ولم نمیکنه ...
نیم ساعت گذشت و بالاخره تمومش کردم ، زیاد بود ولی خب قشنگ شد :)
ا.ت :بلند شدم و دفترمو گذاشتم تو کیفم رفتم دستشویی و مسواک زدم و اومدم بیرون ، رو تخت دراز کشیدم که گوشیم زنگ خورد ...بابا بود ! جواب دادم
ا.ت :الو سلام بابا
لی هونگ(بابای ا.ت) :سلام دخترم ، چطوری ؟ چخبر از مدرسه ؟
ا.ت :خوبم بابا مرسی ، هیچی میگذره دیگه
لی هونگ :درساتو خوب میخونی دیگه ؟
ا.ت :بله بابا نگران نباش ، خیالت راحت ...راستی کاری داشتی این وقت شب زنگ زدی ؟
لی هونگ :نه عزیزم فقط خواستم حالتو بپرسم ، چیزی که نیاز نداری ؟
ا.ت :نه بابا جون اگه نیاز داشته باشم میگم
لی هونگ :خوبه ، دیگه برو بخواب که صبح بتونی پاشی ، خداحافظ دخترم
ا.ت :شب بخیر بابا ، خدافظ
ا.ت :گوشی رو قطع کردم و گذاشتم کنارم ، پتو رو کشیدم روم و چراغ خواب رو خاموش کردم و چشمامو بستم....
۱۷.۴k
۲۰ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.