فیک تهکوک«داستان ما چهارتا» p24
*از زبان بورام*
چمدونم رو آماده کردم.... لباسمم پوشیدم و رفتم دم در.... میسان ناراحت بود.... بغلش کردم و بهش گفتم که زود برمیگردم! اما اون هیچ حرفی نزد... از در زدم بیرون و با یونگ رو و میسان رفتم فرودگاه! خواهرم منتظرم وایساده بود...
داد زدم: بونگ سون! اومدم...
برای بار آخر یونگ رو و میسانو بغل کردم.... دلم میخواست کوک هم ببینم... درسته یه سفر چند روزس اما ممکنه خیلی طول بکشه... تا روحیه ی من کامل خوب بشه و این اتفاقات هم تموم بشه... رو به یونگ رو کردم و
گفتم: حواست به میسان باشه!
یه بغضی ته صدام بود..... دلم نمیخواست برم اما برای خودمم که شده باید میرفتم... آروم آروم رفتم سوار هواپیما شدم.... هواپیما پرید و من در حین پرواز گریه میکردم.... چرا این همه بلا باید سر ما بیاد؟ نمیدونم، فقط میدونم الان کره ی جنوبی رو ترک کردم!
*از زبان بومگیو*
وقتی که بورام با بونگ سون رفتن استرالیا من تنها موندم برای همین رفتم پیش مینجون که باهم حرف بزنیم
بومیگو: سلام مینجون هیونگ
مینجون: سلاممم!!
بومگیر: الان که بورام و بونگ سون رفتن حوصلم سر رفت
مینجون: خب حق داری... راستی امروز بنظرم تو و تهیونگ و کوک بیاین ووی اتاق من باهم باشیم
دخترا هم توی اتاق جفتی
بومگیو: فکر خوبیه اینجور منم تنها نیستم
مینجون: پس تو برو پیش جونگ کوک و تهیونگ شی تا منم کارهامو انجام بدم و بیام
بومگیو: اوکی
حقیقتا خیلی خوشحال شدم و رفتم پیششون و باهم حرف زدیم و منتظر مینجون موندیم
یونگ رو و میسان هم توی اتاق جفتی بودن
به تهیونگ و کوک گفتم که چرا اومدم اینجا...گفتم بورام تا چند روز رفته با بونگ سون استرالیا
تهیونگ: بهشون خوش بگذره
همه داشتیم باهم حرف میزدیم
ولی کوک خیلی ناراحت بود....
*از زبان میسان*
میسان: یونگ رو... تو اینجا منتظر باش تا من برم پایین شام بخورم و بیام؛
یونگ رو: برو من منتظرم
میسان: تو شام خوردی؟
یونگ رو: اره
میسان: پس من میرم و میام اونی
و در رو بستم و رفتم
وقتی رفتم پایین نشسته بودم و منتظر غذا بودم که دیدم یکی از پشت من رو گرفت...دیگه هیچی نفهمیدم
*از زبان یونگ رو*
دو ساعت گذشت و میسان هنوز هم نیومده بود
نگرانش شدم دیدم توی سالن نبود
رفتم که به مینجون بگم
در اتاق رو زدم
تهیونگ: بیا تو...
یونگ رو: اوه تهیونگ شی توهم اینجایی
تهیونگ: اره همه اینجاییم؛ چیزی شده
یونگ رو: نه فقط میخواستم ببینم میسان رو ندیدین؟ انگار توی هتل نیست
جونگ کوک: نه من که ندیدمش
یونگ رو: مینجون اوپا او میسان رو ندیدی؟
مینجون: ن..ننن.نه ندیدم نکنه اتفاقی براش افتاده؟
جونگ کوک: اینقدر منفی فکر نکن مینجون
تهیونگ: نکنه یانگ هو بلایی سرش اورده؟
مینجون: وای نه
*از زبان یانگ هو*
میسانو دزدیدم و به خونه ی برادرم بردم.... دست و پاشو نبستم.. اما تو یه اتاق کوچیک و تاریک گذاشتمش... منتظر موندم تا بیدار شه... بیدار شد و
گفت: اخ، من کجام؟
گفتم: به به! بیدار شدی بانو!
گفت: تو... یانگ هو... تویی؟! من کجااام؟؟
گفتم: اره منم... تو الان تو خونه ی موقتی منی... قراره خوش بگذره..
گفت: ولم کن! بزار برممم
گفتم: نه نه نمیشه! باید خودت به تهیونگ بگی منو دوست داری و منو میخوای... اگه نگی یه بلایی سرش میارم که مرغای آسمون به حالش گریه کنن!
گفت: با تهیونگ کاری نداشته باش!
گفتم: نمیشه، من هم با تهیونگ هم با اون دوست خوشگلت کار دارم!
گفت: بورام هیچ ربطی به این قضیه نداره تنهاش بزار
گفتم: اره ولی دوستم با بورام کار داره!
گفت: ولی دستت بهش نمیرسه... اون اینجا نیست!
گفتم: تلفن که داره! من فعلا فعلا با شما دوتا کار دارم!
و درو روش بستم و
گفتم: از یک شب زیبا لذت ببر بانو!
p24
چمدونم رو آماده کردم.... لباسمم پوشیدم و رفتم دم در.... میسان ناراحت بود.... بغلش کردم و بهش گفتم که زود برمیگردم! اما اون هیچ حرفی نزد... از در زدم بیرون و با یونگ رو و میسان رفتم فرودگاه! خواهرم منتظرم وایساده بود...
داد زدم: بونگ سون! اومدم...
برای بار آخر یونگ رو و میسانو بغل کردم.... دلم میخواست کوک هم ببینم... درسته یه سفر چند روزس اما ممکنه خیلی طول بکشه... تا روحیه ی من کامل خوب بشه و این اتفاقات هم تموم بشه... رو به یونگ رو کردم و
گفتم: حواست به میسان باشه!
یه بغضی ته صدام بود..... دلم نمیخواست برم اما برای خودمم که شده باید میرفتم... آروم آروم رفتم سوار هواپیما شدم.... هواپیما پرید و من در حین پرواز گریه میکردم.... چرا این همه بلا باید سر ما بیاد؟ نمیدونم، فقط میدونم الان کره ی جنوبی رو ترک کردم!
*از زبان بومگیو*
وقتی که بورام با بونگ سون رفتن استرالیا من تنها موندم برای همین رفتم پیش مینجون که باهم حرف بزنیم
بومیگو: سلام مینجون هیونگ
مینجون: سلاممم!!
بومگیر: الان که بورام و بونگ سون رفتن حوصلم سر رفت
مینجون: خب حق داری... راستی امروز بنظرم تو و تهیونگ و کوک بیاین ووی اتاق من باهم باشیم
دخترا هم توی اتاق جفتی
بومگیو: فکر خوبیه اینجور منم تنها نیستم
مینجون: پس تو برو پیش جونگ کوک و تهیونگ شی تا منم کارهامو انجام بدم و بیام
بومگیو: اوکی
حقیقتا خیلی خوشحال شدم و رفتم پیششون و باهم حرف زدیم و منتظر مینجون موندیم
یونگ رو و میسان هم توی اتاق جفتی بودن
به تهیونگ و کوک گفتم که چرا اومدم اینجا...گفتم بورام تا چند روز رفته با بونگ سون استرالیا
تهیونگ: بهشون خوش بگذره
همه داشتیم باهم حرف میزدیم
ولی کوک خیلی ناراحت بود....
*از زبان میسان*
میسان: یونگ رو... تو اینجا منتظر باش تا من برم پایین شام بخورم و بیام؛
یونگ رو: برو من منتظرم
میسان: تو شام خوردی؟
یونگ رو: اره
میسان: پس من میرم و میام اونی
و در رو بستم و رفتم
وقتی رفتم پایین نشسته بودم و منتظر غذا بودم که دیدم یکی از پشت من رو گرفت...دیگه هیچی نفهمیدم
*از زبان یونگ رو*
دو ساعت گذشت و میسان هنوز هم نیومده بود
نگرانش شدم دیدم توی سالن نبود
رفتم که به مینجون بگم
در اتاق رو زدم
تهیونگ: بیا تو...
یونگ رو: اوه تهیونگ شی توهم اینجایی
تهیونگ: اره همه اینجاییم؛ چیزی شده
یونگ رو: نه فقط میخواستم ببینم میسان رو ندیدین؟ انگار توی هتل نیست
جونگ کوک: نه من که ندیدمش
یونگ رو: مینجون اوپا او میسان رو ندیدی؟
مینجون: ن..ننن.نه ندیدم نکنه اتفاقی براش افتاده؟
جونگ کوک: اینقدر منفی فکر نکن مینجون
تهیونگ: نکنه یانگ هو بلایی سرش اورده؟
مینجون: وای نه
*از زبان یانگ هو*
میسانو دزدیدم و به خونه ی برادرم بردم.... دست و پاشو نبستم.. اما تو یه اتاق کوچیک و تاریک گذاشتمش... منتظر موندم تا بیدار شه... بیدار شد و
گفت: اخ، من کجام؟
گفتم: به به! بیدار شدی بانو!
گفت: تو... یانگ هو... تویی؟! من کجااام؟؟
گفتم: اره منم... تو الان تو خونه ی موقتی منی... قراره خوش بگذره..
گفت: ولم کن! بزار برممم
گفتم: نه نه نمیشه! باید خودت به تهیونگ بگی منو دوست داری و منو میخوای... اگه نگی یه بلایی سرش میارم که مرغای آسمون به حالش گریه کنن!
گفت: با تهیونگ کاری نداشته باش!
گفتم: نمیشه، من هم با تهیونگ هم با اون دوست خوشگلت کار دارم!
گفت: بورام هیچ ربطی به این قضیه نداره تنهاش بزار
گفتم: اره ولی دوستم با بورام کار داره!
گفت: ولی دستت بهش نمیرسه... اون اینجا نیست!
گفتم: تلفن که داره! من فعلا فعلا با شما دوتا کار دارم!
و درو روش بستم و
گفتم: از یک شب زیبا لذت ببر بانو!
p24
۶.۴k
۰۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.