پارت: ۴ شکسته شدهه
دازای: *چویا رو سوار ماشین کردن با حالت ناراحت*
چویا: چرا غمگینی *با حالت مستی اینو گفت*
دازای: بهت گفتم منتظرم بمون تا من بیام ولی چویا خیلـــی ناراحتم کردی رفتی با تاچیهارا پتروس*منظورش شراب قرمزه* پتروس خواردی واقعا نمی دونم اگر من نبودم چه کار هایی باهات می کرد با اینکه می دونه من دوست پسرتم (*꒦ິ⌓꒦ີ)
چویا: نمیـ دولــم چی می گ گی *نمی دونم چی می گی*
دازای: وقتی رسیدیم بخواب بعد همه چیزو توضیح بده
چویا: چشمـــ...... چشم هاتو دوست دالم o(╥﹏╥)o *با حالت مستی گفت*
دازای: منم دوست دارم امروز نمی تونم ببرمت شهر بازی*سوپرایزش این بود* چون واقعا قلبم واسه اون صحنه درد گرفت o(╥﹏╥)o
چویا: میـ می خواستی ببریم شهـ. شهر بازی🥺🥺🥺
دازای: چون مستی نمی دونم چیکار کنم ولی بیا ببرمت خونه
*رسیدن به خونه دازای*
پیاده شو *گرفتن دست چویا*
چویا: من مــــ. متسفم 🥺🥺🥺
دازای: مشکلی نیست 💋*بوسیدن لب چویا *
بیا داخل
از زبون نویسنده: *چویا یکم خوابید دازای هم اشپزی می کرد برای چویا به عنوان چون نتونست ببرش بیرون*
دازای: چـــیبـــــی (つ≧▽≦)つ بیدار شووووووووووووووو
چویا: چی چی شده چرا سرم درد می کنه o(╥﹏╥)o ببینم نکنه بدجور مست کرده بودم
دازای امروز بعد ظهر چی شد نکنه جلو تاچیهارا بی هوش شدم o(╥﹏╥)o می دونستم فکر بدیه بعد از شکسن اون مرده نباید می رفتیم مغازه نوشیدنیی فروشی😣😣😣😫😫😫 دازای نکنه من اونجا بی هوش شدم تاچیهارا بهت زنگ زد که بیاییییی نکنه جلو تاچیهارا وقتی بی هوش شدم آبروم رفت
دازای: نگران نباش اصلن بی هوش نشودی
چویا: هنننننننننن پس نکنه بد جور مست شدم
دازای: نگران نباش ابروت نرفت
چویا:؟؟؟؟؟؟؟
دازای: منظورم اینه امممم بی خیال واست رامون درست کردم بیا باهم بخواریم اون وقت همه ی ماجرا رو برام توضیح بده تا منم بگم چه اتفاقی افتاد نظرت چیه \(^_^)/
چویا: بـــــاشـــه😣😣😣
*در حال خوردن رامون و تمام شدن ان * خبببب قضیه اینه که..... ــ
«بعد از گفتن تمام قضیه»
خب قضیه این بود حالا تو طعریف کن چه اتفاقی افتاد 😣😣😣😣
دازای: باشه گلم الان بهت می گم😊😊😊 توووووووووو. چگونههههههه تونستییییی به من خیانت کنی😫😫😫🥺🥺😭😭😭😭😭 اخه چطور دلت اومد😭😭😭 (╯︵╰,)
چویا: هننننننننن من که بهت خیانت نکردم گفتم که فقط منو دعوت کرد تا برای چون تونستیم ادمه رو شکست بدیم یک نوشیدنی منو مهمون کرد همین
دازای: اههه نه بابا چطور بهش گفتی خیلی بامزست و با پول خودت نوشیدنی خریدی این یعنی تو اونو مهمون کردیییی نه اون توروووووو در ضمن اونننن می خواست توروببوسهههههههههههه
چویا: چی؟؟؟؟؟؟
دازای: اره داشت تورو می خواست بببوسه اگر من اونجا نبودم معلوم نبودددد چی می شووود
چویا: خب معذرت 😕
دازای: نمیییی بخشم😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭 o(╥﹏╥)o باید منو ببوسی تا قلب شکسته شدم سر هم بشه o(╥﹏╥)o
چویا:*بوسیدن لپش*
دازای: براییییی بار هزارم لبم رو بوسسسس کن😭😭😭
چویا:*بوسیدن لبش*
دازای: اخیشششششش انگار یک بار سیصد کیلووووییی ازم بر داشتی
پایان. کم بود یکم بعد اگر حوصله کردم یکی دیگه می زارم🍷🍷🍷
چویا: چرا غمگینی *با حالت مستی اینو گفت*
دازای: بهت گفتم منتظرم بمون تا من بیام ولی چویا خیلـــی ناراحتم کردی رفتی با تاچیهارا پتروس*منظورش شراب قرمزه* پتروس خواردی واقعا نمی دونم اگر من نبودم چه کار هایی باهات می کرد با اینکه می دونه من دوست پسرتم (*꒦ິ⌓꒦ີ)
چویا: نمیـ دولــم چی می گ گی *نمی دونم چی می گی*
دازای: وقتی رسیدیم بخواب بعد همه چیزو توضیح بده
چویا: چشمـــ...... چشم هاتو دوست دالم o(╥﹏╥)o *با حالت مستی گفت*
دازای: منم دوست دارم امروز نمی تونم ببرمت شهر بازی*سوپرایزش این بود* چون واقعا قلبم واسه اون صحنه درد گرفت o(╥﹏╥)o
چویا: میـ می خواستی ببریم شهـ. شهر بازی🥺🥺🥺
دازای: چون مستی نمی دونم چیکار کنم ولی بیا ببرمت خونه
*رسیدن به خونه دازای*
پیاده شو *گرفتن دست چویا*
چویا: من مــــ. متسفم 🥺🥺🥺
دازای: مشکلی نیست 💋*بوسیدن لب چویا *
بیا داخل
از زبون نویسنده: *چویا یکم خوابید دازای هم اشپزی می کرد برای چویا به عنوان چون نتونست ببرش بیرون*
دازای: چـــیبـــــی (つ≧▽≦)つ بیدار شووووووووووووووو
چویا: چی چی شده چرا سرم درد می کنه o(╥﹏╥)o ببینم نکنه بدجور مست کرده بودم
دازای امروز بعد ظهر چی شد نکنه جلو تاچیهارا بی هوش شدم o(╥﹏╥)o می دونستم فکر بدیه بعد از شکسن اون مرده نباید می رفتیم مغازه نوشیدنیی فروشی😣😣😣😫😫😫 دازای نکنه من اونجا بی هوش شدم تاچیهارا بهت زنگ زد که بیاییییی نکنه جلو تاچیهارا وقتی بی هوش شدم آبروم رفت
دازای: نگران نباش اصلن بی هوش نشودی
چویا: هنننننننننن پس نکنه بد جور مست شدم
دازای: نگران نباش ابروت نرفت
چویا:؟؟؟؟؟؟؟
دازای: منظورم اینه امممم بی خیال واست رامون درست کردم بیا باهم بخواریم اون وقت همه ی ماجرا رو برام توضیح بده تا منم بگم چه اتفاقی افتاد نظرت چیه \(^_^)/
چویا: بـــــاشـــه😣😣😣
*در حال خوردن رامون و تمام شدن ان * خبببب قضیه اینه که..... ــ
«بعد از گفتن تمام قضیه»
خب قضیه این بود حالا تو طعریف کن چه اتفاقی افتاد 😣😣😣😣
دازای: باشه گلم الان بهت می گم😊😊😊 توووووووووو. چگونههههههه تونستییییی به من خیانت کنی😫😫😫🥺🥺😭😭😭😭😭 اخه چطور دلت اومد😭😭😭 (╯︵╰,)
چویا: هننننننننن من که بهت خیانت نکردم گفتم که فقط منو دعوت کرد تا برای چون تونستیم ادمه رو شکست بدیم یک نوشیدنی منو مهمون کرد همین
دازای: اههه نه بابا چطور بهش گفتی خیلی بامزست و با پول خودت نوشیدنی خریدی این یعنی تو اونو مهمون کردیییی نه اون توروووووو در ضمن اونننن می خواست توروببوسهههههههههههه
چویا: چی؟؟؟؟؟؟
دازای: اره داشت تورو می خواست بببوسه اگر من اونجا نبودم معلوم نبودددد چی می شووود
چویا: خب معذرت 😕
دازای: نمیییی بخشم😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭 o(╥﹏╥)o باید منو ببوسی تا قلب شکسته شدم سر هم بشه o(╥﹏╥)o
چویا:*بوسیدن لپش*
دازای: براییییی بار هزارم لبم رو بوسسسس کن😭😭😭
چویا:*بوسیدن لبش*
دازای: اخیشششششش انگار یک بار سیصد کیلووووییی ازم بر داشتی
پایان. کم بود یکم بعد اگر حوصله کردم یکی دیگه می زارم🍷🍷🍷
۸.۹k
۱۲ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.