درگیرِ مافیاها
پارت ۳۵
از زبان ا/ت:
آشپزخونه رو به روی در بود منم پشت میز آشپزخونه نشسته بودم و چشمم به در بود خدمتکارمون خانوم لی خیلی مهربون بود از وقتی من اومدم اینجا خیلی حواسش به من بود بستنیو برام درست کرده بود منتظر بودم از یخچال درِش بیاره گفتم: خانوم لی بنظرت تهیونگ چرا برنگشت
خانوم لی: خانوم نگران نباشین ایشون کارشونو بلدن بعدشم بستنیمو آورد و گذاشت جلوم و بعد مشغول کاراش شد منم بخاطر اینکه وقتی تهیونگ میاد خونه زود متوجه بشم مشغول خوردن شدمو چشمم به در بود که دیدم بلاخره اومد تو وقتی بهش نگاه کردمو دیدم انقد حالش بده سر جام خشکم زد ولی اون وقتی منو دید قدماشو تندتر کرد و اومد سمتم تو آشپزخونه منو خانوم لی بهش سلام دادیم اونم صندلیشو آورد کنار منو نشست قبل هر حرفی گفت : خانوم لی شما امشب مرخصی نمیخواد شام درست کنی برای افرادمم زنگ زدم شام بیارن فک کنم شما خیلی وقته پسرتونو ندیدین برین دیدنش فردا برگردین خانوم لی هم داشت از خوشحالی بال در میاورد پیش بندشو باز کرد و سریع از آشپزخونه بیرون رفت که آماده بشه...
از زبان تهیونگ: ا/ت داشت بستنی میخورد پرسیدم : تو این هوای سرد بستنی؟
ا/ت: خب دلم یهو خواست چیکار کنم
داشت تند تند با قاشق کوچیکش بستنی میخورد یه جوریم میخورد انگار تا حالا بستنی ندیده بود یه ذره از بستنی گوشه لبش مونده بود که با دیدنش خندیدم ا/ت گفت: چیه به چی میخندی؟
سرمو بردم نزدیکتر و با زبونم بستنی رو از رو لبش پاک کردم اومدم عقب و گفتم: به به تا حالا بستنی به این شیرینی نخورده بودم که دیدم ا/ت خشکش زده و داره نگام میکنه
تهیونگ: جون دلم چرا اینجوری نگام میکنی میخوای در مقابل نگاه قشنگت آب بشم؟
ا/ت: به خودم اومدم و گفتم: تهیونگ
تهیونگ: بله
ا/ت: تو حالت خوب نیس مگه نه؟ جانگ شین چی شد؟
تهیونگ: من هرچیم شده باشه پیش تو که باشم عالیم توام تا پیش منی نه به جانگ شین نه به هیچکس دیگه فک نکن چون اصن مهم نیستن
ا/ت: دستمو بردم و موهاشو نوازش کردم و گفتم الهی قربونت برم ولی حتی خندتم غمگینه
تهیونگ: میخوای بهم تلقین کنی که حالم بده؟
ا/ت: نه اصلا
تهیونگ: بزار تا پیشتم خوش باشم ، لطفا
از زبان ا/ت:
خواستم بحثو عوض کنم و گفتم صبر کن ببینم تو چرا به خانوم لی گفتی بره؟پس شام چی بخوریم؟
تهیونگ این بار واقعا خندید و گفت ای شکمو نگران نباش فکرشو کردم مگه قرار نبود از تنهاییمون لذت ببریم؟
ا/ت: خب بگو ببینم برنامه چیه
تهیونگ: برو آماده شو تا بهت بگم...
سریع رفتم آماده شدمو برگشتم که تهیونگم لباسشو عوض کرده بود با هم رفتیم سئول و کلی گشتیم از شهربازی گرفته تا لباس خریدن و خوراکیای خوشمزه... کلی هم عکس گرفتیم واقعا به جفتمون خوش گذشت شبم کنار رودخونه چادر زدیم و آتیش روشن کردیم.
شرط:۵۰لایک
از زبان ا/ت:
آشپزخونه رو به روی در بود منم پشت میز آشپزخونه نشسته بودم و چشمم به در بود خدمتکارمون خانوم لی خیلی مهربون بود از وقتی من اومدم اینجا خیلی حواسش به من بود بستنیو برام درست کرده بود منتظر بودم از یخچال درِش بیاره گفتم: خانوم لی بنظرت تهیونگ چرا برنگشت
خانوم لی: خانوم نگران نباشین ایشون کارشونو بلدن بعدشم بستنیمو آورد و گذاشت جلوم و بعد مشغول کاراش شد منم بخاطر اینکه وقتی تهیونگ میاد خونه زود متوجه بشم مشغول خوردن شدمو چشمم به در بود که دیدم بلاخره اومد تو وقتی بهش نگاه کردمو دیدم انقد حالش بده سر جام خشکم زد ولی اون وقتی منو دید قدماشو تندتر کرد و اومد سمتم تو آشپزخونه منو خانوم لی بهش سلام دادیم اونم صندلیشو آورد کنار منو نشست قبل هر حرفی گفت : خانوم لی شما امشب مرخصی نمیخواد شام درست کنی برای افرادمم زنگ زدم شام بیارن فک کنم شما خیلی وقته پسرتونو ندیدین برین دیدنش فردا برگردین خانوم لی هم داشت از خوشحالی بال در میاورد پیش بندشو باز کرد و سریع از آشپزخونه بیرون رفت که آماده بشه...
از زبان تهیونگ: ا/ت داشت بستنی میخورد پرسیدم : تو این هوای سرد بستنی؟
ا/ت: خب دلم یهو خواست چیکار کنم
داشت تند تند با قاشق کوچیکش بستنی میخورد یه جوریم میخورد انگار تا حالا بستنی ندیده بود یه ذره از بستنی گوشه لبش مونده بود که با دیدنش خندیدم ا/ت گفت: چیه به چی میخندی؟
سرمو بردم نزدیکتر و با زبونم بستنی رو از رو لبش پاک کردم اومدم عقب و گفتم: به به تا حالا بستنی به این شیرینی نخورده بودم که دیدم ا/ت خشکش زده و داره نگام میکنه
تهیونگ: جون دلم چرا اینجوری نگام میکنی میخوای در مقابل نگاه قشنگت آب بشم؟
ا/ت: به خودم اومدم و گفتم: تهیونگ
تهیونگ: بله
ا/ت: تو حالت خوب نیس مگه نه؟ جانگ شین چی شد؟
تهیونگ: من هرچیم شده باشه پیش تو که باشم عالیم توام تا پیش منی نه به جانگ شین نه به هیچکس دیگه فک نکن چون اصن مهم نیستن
ا/ت: دستمو بردم و موهاشو نوازش کردم و گفتم الهی قربونت برم ولی حتی خندتم غمگینه
تهیونگ: میخوای بهم تلقین کنی که حالم بده؟
ا/ت: نه اصلا
تهیونگ: بزار تا پیشتم خوش باشم ، لطفا
از زبان ا/ت:
خواستم بحثو عوض کنم و گفتم صبر کن ببینم تو چرا به خانوم لی گفتی بره؟پس شام چی بخوریم؟
تهیونگ این بار واقعا خندید و گفت ای شکمو نگران نباش فکرشو کردم مگه قرار نبود از تنهاییمون لذت ببریم؟
ا/ت: خب بگو ببینم برنامه چیه
تهیونگ: برو آماده شو تا بهت بگم...
سریع رفتم آماده شدمو برگشتم که تهیونگم لباسشو عوض کرده بود با هم رفتیم سئول و کلی گشتیم از شهربازی گرفته تا لباس خریدن و خوراکیای خوشمزه... کلی هم عکس گرفتیم واقعا به جفتمون خوش گذشت شبم کنار رودخونه چادر زدیم و آتیش روشن کردیم.
شرط:۵۰لایک
۲۱.۲k
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.