روشن+ دل
قبل خودش، عصای سفیدش اومد داخل. اسمش ریحانه بود.
از اون دختربچه های شلخته طور اما دوست داشتنی. اما سر و وضع پدرش نشون میداد از قشر متوسط جامعه باشند.
از اول گارد بسته وارد شد:
"من نمیذارم به من سوزن بزنیدا"
پدرش خسته بود:
"ریحانه جان! اعصابمو خرد نکن بابا. میخوام شب برم کرمانشاه. دلت میخواد با اعصاب خردی برم؟!"
اما دختر سرتق تر از این حرفا بود. به پدرش گفتم ببرید نمونه ادرار بگیرید. تا جوابش آماده بشه ببینیم باید چیکار کنیم...
یکساعت بعد برگشت با همون قاطعیت.
"من نمیذارم به من سوزن بزنیدا"
عصبانیت همراه با درمونده شدن توی نگاه پدر مشخص بود. مثل پدرایی که به زور میخوان خودشون رو کنترل کنند. دستش رو برد بالا. من میدیدم اما ریحانه نه. عینکش رو برداشته بود. دستش رو برد سمت صورت خودش.
ریحانه گفت تو میخوای منو بزنی؟!
دستای نازش رو گرفتم. گفتم :
با من بیا! بیا!
نشست رو صندلی. بهش گفتم:
" من بی حسی میزنم دردت نیاد."
پدرش اومد آستینش رو بزنه بالا. شروع کرد داد زدن.
"نکنید. نکنید."
پدر دستش رفت بالا...صداش بالاتر...
محکم گفتم: آقا شما برید بیرون.
دستش رو گرفتم. اسپری الکل زدم.
+ ببین این بی حسیه. دیگه دردت نمیاد. من بهت قول میدم.
به همکارام با چشم اشاره کردم بیان.
آروم دستش رو دادم دست همکارم. دست راستش رگ نداشت.
گفتم: ببین درد نداشت.
_ تموم شد؟!
+ آره دیگه. حالا اون دستت رو ببینم.
آروم شده بود. بسم الله گفتم و از دست چپش خون گرفتم. هیچی حس نکرد.
گفت: شماها فرشته اید. خاله شما کی هستید؟
خندیدیم:
_ ما همیشه اینجاییم. ما سه تا فرشته ایم که هر روز اینجاییم.
ریحانه رفت و دل منم برد. به همکارم گفتم:
این دختر حق داشت. فکر کن هیچ چیزی نمیبینه و فقط تصور میکنه. تصور چهارتا آدم از روی صداهاشون.
با یه سرنگ بزرگ...
تصور اینکه الان دارند چیکار میکنند؟
میخوان چیکار کنند؟
یارجان!
حال این 170 روز #من_بعد_تو حال ریحانه است.
دنیای سیاه...
نمیدونم چیکار میکنی...
وقتی آدم نتونه ببینه فقط تصور میکنه...
تصور اینکه حالت خوبه یا بد؟
تصور اینکه الان کجایی؟ در چه فاصله ای از من؟
تصور اینکه احساست به من چیشد؟
تصور اینکه کسی تو زندگیت بیاد که از من بیشتر دوستش داشته باشی...
تصور اینکه منو فراموش کردی؟
تصور اینکه الان درد داری؟ غذا خوردی؟ خوابیدی؟ گریه کردی؟ دلت گرفته؟
آره یارجان...
حال آدم دور از یارش حال ریحانه است وقتی میخوان بریزن سرش و ازش خون بگیرند...
کاش یکی بود به دروغ بهم میگفت بی حسی میزنم درد نکشی😔
#الهام_جعفری
#ممنوعه
از اون دختربچه های شلخته طور اما دوست داشتنی. اما سر و وضع پدرش نشون میداد از قشر متوسط جامعه باشند.
از اول گارد بسته وارد شد:
"من نمیذارم به من سوزن بزنیدا"
پدرش خسته بود:
"ریحانه جان! اعصابمو خرد نکن بابا. میخوام شب برم کرمانشاه. دلت میخواد با اعصاب خردی برم؟!"
اما دختر سرتق تر از این حرفا بود. به پدرش گفتم ببرید نمونه ادرار بگیرید. تا جوابش آماده بشه ببینیم باید چیکار کنیم...
یکساعت بعد برگشت با همون قاطعیت.
"من نمیذارم به من سوزن بزنیدا"
عصبانیت همراه با درمونده شدن توی نگاه پدر مشخص بود. مثل پدرایی که به زور میخوان خودشون رو کنترل کنند. دستش رو برد بالا. من میدیدم اما ریحانه نه. عینکش رو برداشته بود. دستش رو برد سمت صورت خودش.
ریحانه گفت تو میخوای منو بزنی؟!
دستای نازش رو گرفتم. گفتم :
با من بیا! بیا!
نشست رو صندلی. بهش گفتم:
" من بی حسی میزنم دردت نیاد."
پدرش اومد آستینش رو بزنه بالا. شروع کرد داد زدن.
"نکنید. نکنید."
پدر دستش رفت بالا...صداش بالاتر...
محکم گفتم: آقا شما برید بیرون.
دستش رو گرفتم. اسپری الکل زدم.
+ ببین این بی حسیه. دیگه دردت نمیاد. من بهت قول میدم.
به همکارام با چشم اشاره کردم بیان.
آروم دستش رو دادم دست همکارم. دست راستش رگ نداشت.
گفتم: ببین درد نداشت.
_ تموم شد؟!
+ آره دیگه. حالا اون دستت رو ببینم.
آروم شده بود. بسم الله گفتم و از دست چپش خون گرفتم. هیچی حس نکرد.
گفت: شماها فرشته اید. خاله شما کی هستید؟
خندیدیم:
_ ما همیشه اینجاییم. ما سه تا فرشته ایم که هر روز اینجاییم.
ریحانه رفت و دل منم برد. به همکارم گفتم:
این دختر حق داشت. فکر کن هیچ چیزی نمیبینه و فقط تصور میکنه. تصور چهارتا آدم از روی صداهاشون.
با یه سرنگ بزرگ...
تصور اینکه الان دارند چیکار میکنند؟
میخوان چیکار کنند؟
یارجان!
حال این 170 روز #من_بعد_تو حال ریحانه است.
دنیای سیاه...
نمیدونم چیکار میکنی...
وقتی آدم نتونه ببینه فقط تصور میکنه...
تصور اینکه حالت خوبه یا بد؟
تصور اینکه الان کجایی؟ در چه فاصله ای از من؟
تصور اینکه احساست به من چیشد؟
تصور اینکه کسی تو زندگیت بیاد که از من بیشتر دوستش داشته باشی...
تصور اینکه منو فراموش کردی؟
تصور اینکه الان درد داری؟ غذا خوردی؟ خوابیدی؟ گریه کردی؟ دلت گرفته؟
آره یارجان...
حال آدم دور از یارش حال ریحانه است وقتی میخوان بریزن سرش و ازش خون بگیرند...
کاش یکی بود به دروغ بهم میگفت بی حسی میزنم درد نکشی😔
#الهام_جعفری
#ممنوعه
۲۰.۶k
۱۵ شهریور ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.